صورَتک

مثل یک گونیِ سیمان، لَخت و سنگین دراز کشید.
دست برد و اولین نقاب را از روی صورتش کَند.
بعد نوبت به نقاب بعدی رسید.
بعد نقاب بعدی، بعد نقاب بعدی، بعد ….
دور تا دورش پر شد از صورتکهای گریان، خندان، منجمد، داغ، سرد، گرم، غمگین، شاد، سیاه، سفید، احساساتی، متفکر، شهودی، شهوانی، اجتماعی، منزوی، ترسیده، بیباک، متعجب، مطمئن، حقیر، خودشیفته، افسرده، مضطرب، پریشان، موهوم، ……
تودهی سیمانیِ سنگین سبک شد.
سبکتر.
حالا به پرِ کاهی میمانست که منتظر نسیمی است تا آرزویی را با خودش به آسمان ببرد.
آرزو کرد و نرم نرم خوابش برد.
انگار کسی، دوربین به دوش از روبرو فیلم میگرفت.
با کادری که تکانتکان میخورد.
کادری آبی.
آبیِ آسمانی.
از آن آبیهای روزهای درخشانِ خورشیدی که لک و پیسی بر صورت آسمان باقی نمیگذارد.
تا آنجا که چشمش یاری میکرد فقط آبی بود.
حبابهای سفید از گوشهی راستِ کادر به سمت بالا جریان داشتند.
بالایی که آبی بود.
آبیِ آبی.
هر چه پایینتر میرفت صدای هور هور عمق آب بیشتر در گوشش میپیچید.
سیال و بیحجم در عمقِ آبیِ آب غوطه میخورد.
رهاشدگی با تمام ابعاد، در وجودش به غلظت میرسید.
به ناگاه دوربین در جایی ایستاد.
همه چیز سکون یافت.
صدای هور هورِ عمق و قلوپ قلوپ حبابها قطع شد.
آرزویش را دید.
آرزویش در جایی از خلاء، شاید آنجا که خطِ آبیِ آب و آسمان یکی شده بود، گیر افتاده، نفسهای آخر را سر میکشید.
به هراس افتاد.
هول و ولا به جانش چنگ زد.
غلت زد.
اولین صورتکی که به دستش آمد، برداشت.
حالا آنقدر قدرت یافته بود که جان دادن آرزویش را تاب بیاورد.