چرا اهدافمان در آینده بایگانی میشوند؟

تا به حال به این موضوع فکر کردهای که چرا گاهی اهدافمان صرفاً در آینده بایگانی میشوند؟ انگار اصلاً بعضی از اهداف را برداشتهای که فقط لباس آینده بپوشند. لباس زیبا و فاخری که اگر گاهگاهی هم با همان لباس به زمان حال میآیند، آنقدر نگه داشتنشان سخت است که رهایشان میکنیم بروند درست مثل اینکه دورنمای زیباتری دارند. که اگر نزدیک بیایند یا زیباییشان دیگر آنقدرها نیست و یا انجام دادنشان نفسگیر به نظر میآید. پس آن اهداف را همانطور زیبا و دست نخورده برای همان آینده نگه میداریم چون اهدافمان هستند به امید اینکه بلاخره روزی امکان و موقعیتش پیش آید و با تلاشی ضربتی به آنها برسیم. اما اینکه آن آینده کی برسد و آن تلاش چشمگیر کی دست دهد خدا بهتر میداند.
برای خودم خیلی پیش آمده است. اهدافی دارم که از دلیل وجودشان و چرایی بودنشان آگاهم. دلایلی کامل و شستهرُفته. چرا که با اینکه بارها از آنها دور شدهام و فاصله گرفتهام هیچگاه نتوانستهام آنها را دور بیندازم و برای همیشه بیخیالشان بشوم. اما خیلی وقتها اهدافم در دوردستها میمانند و از همان جا چشمک میزنند. کجدار و مریز انجامشان میدهم اما دلم راضی نمیشود و بیشتر از آنکه حالم را خوب کنند به هم میریزند. از اینکه نمیتوانم به صورت روزمره و روتین به آن برنامهای که برای رسیدن به آن اهداف مدنظرم است برسم احساس اضطراب میکنم. هر چه بیشتر احساس اضطراب میکنم آن اهداف دورتر و دست نیافتنیتر به نظرم میآیند. خیلی اوقات به بازبینی اهدافم میرسم. که نکند مشکل از آنها است. بازبینیشان میکنم. اما در کمال تعجب میبینم اهدافم عجیب و غریب و دور از دسترس نیستند. تازگیها متوجه شدهام کار از جای دیگری میلنگد. از آنجا که حتی در پیگیری اهداف بسیار جدی و مهم هم لازم نیست آدم آنقدر جدیت به خرج دهد. نمیگویم سخت تلاش نکند. اتفاقاً برای رسیدن به هدفها باید سخت تلاش کرد. اما آن جدی بودنی که میگویم ربطی به تلاش ندارد. پی بردهام وقتی به به هدف میچسبم آنقدر نسبت به آن جدی و خشک فکر میکنم که رفته رفته هدف را به صورت یک ارزش یا قاعده در میآورم. و وقتی کسی زیاد از حد به ارزشی یا قاعدهای بچسبد و حالت افراطی بیابد خواه ناخواه نسبت به آن حساسیت پیدا میکند. فردی که نسبت به قاعدهای حساس میشود انعطافپذیریاش کم میشود. تمام امور کوچک و بزرگ زندگیاش را باید از فیلتر همان ارزش بگذراند و با ریزترین انحرافی کنار نمیآید. این جاست که انجام آن هدف، سختتر و نفسگیرتر جلوه میکند. اینجا همان نقطهای میشودکه آدم به هر دری میزند تا از زیر بار انجام آن برنامههایی که ریخته تا او را به هدفش نزدیک کنند، شانه خالی میکند. یعنی در عین جدیت دچار نوعی سهلانگاری عامدانه میشود. با بهانههای متنوعی که خودش هم میداند بهانه است. اما بهانه آوردن راحتتر از تخلف از آن جدیت وحشتناک چیده شده در ذهن و نیز لرزههای اضطرابی قبل و بعد از آن است. در اینجا احتمال خطرناک و بسیار خطرناک دیگری که میرود همان کمالگرایی است که میتواند علت یا معلول همان جدیتی باشد که جایگاه هدف را دورتر و دورتر نشان میدهد. تا به آنجا که آدمی بلاخره کم بیاورد و عطایش را به لقایش ببخشد. معتقد شدهام جدی بودن در رسیدن به هدف لازم است اما به قطع کافی نیست. در کنار جدی بودن به رکن دیگری نیاز است که اگر نباشد انتظار از خود به عنوان کسی که میخواهد برنامهی هر روزهای برای رسیدن به اهدافش انجام دهد، واقعاً بیجا است. به نظر میرسد در انجام هر کاری هر چقدر جدی میبایست لذت بردن را در درجه اول لحاظ کرد تا نقش اهداف در زندگی کنونیِ ما پر رنگتر شده و حال اکنونمان بهتر و بهتر شود. بنابراین میتوان گفت کیف کردن و لذت بردن از انجام برنامههای روزانهای که ما را به اهداف میرساند همانچیزی است که جدیت افراطی در پوششهای مبدّل گوناگون از جمله کمالگرایی از آن اجتناب میکند.