از سطح به عمق

پسرم را برای پیادهروی از خانه بیرون بردم. در راه بازگشت به خانه از کنار فستفودی همیشگی رد شدیم. پسرم ایستاد. عکس همبرگر لذیذی روی در شیشهای چسبیده بود. پسرم به عکس خیره شده بود. گفت: «مامان لطفاً از اینا برام میخری؟» این چندمین بار بود که در پیاده رویهای دو به دو این خواهش را میکرد و من طفره میرفتم. اینبار با آن شکل از معصومیت در لحن و صورتش دلم نیامد. گفتم: «خودت سفارش بده.» رفت توی مغازه و گفت: «آقا من همبرگر میخوام. شکلِ همینی که رو درِ.» همیشه از رابطهی اجتماعیاش حظ بردهام. پانزده دقیقه زمان میبرد تا همبرگر آماده شود.
در پارک روبرویی منتظر نشستیم. پسرم را توی بغلم نشاندم. باد میآمد. دستم را دور کمرش حلقه کردم و او را از پشت به خودم چسباندم. گرمای بدنش گرمم کرد. در طول زندگی آدمهای زیادی را در آغوش کشیدهایم. اما در آغوش کشیدن فرزند در حالیکه مادر باشی حال و هوای منحصر به فردی دارد که قابل توصیف نیست. یکجور احساس غریبی که قطع به یقین در هیچ کجای عالم مادی و معنوی مانندش یافت نمیشود. بیاختیار گفتم: «مامان! چقدر خوشبختم که تو رو دارم. خدا را شکر که تو هستی. چقدر خوبه که تو هستی.» بعد ساکت شدم.
سلسلهای از تصاویر زنجیروار از گذشته و خاطرات کودکی جلویم ردیف شد. شاید متولدین دهه پنجاه و شصت یادشان بیاید. رژیم عوض شده بود مرد و زنهای آن روز که از قضا پدر و مادرهای امثال ما بودند درگیر هویت جدید مذهبی و فکریشان بودند. درگیر تغییر یکباره. بعد هم شروع جنگ قوز بالا قوز شد. کودکیای که با هراس و اضطراب در جنگ گذشت. خانوادهها آنقدر گرفتار بچههای قد و نیمقد و معاش روزانه و مشکلات و خرابیهای جنگ و شهید دادن و بهشت و جهنم و باز شدن راه کربلا و صدها مسئلهی ریز و درشت بودند که مسئلهی فرزند و تربیت و نسل درب و داغان و مسائلی از این دست در تهِ جدول اولویتهایشان قرار داشت. البته که رسانههای اطلاعرسانی هم اینگونه که امروز هست، نبود. هر چند در همان روزگار هم خانوادههایی یافت میشدند که از این دستهی اکثریت نبودند. اما ما جزء آن اقلیتها نبودیم. همهاش مسائل بیرونی دلیل نبود. انگار مراودات عاطفی در بعضی خانوادهها از زمره خانواده من قبح داشت. هنوز هم دارد. و این موضوع خیلی اوقات ربطی به رژیم و آگاهی و دغدغههای ریز و درشت و .. ندارد. بلکه موضوع ریشهایتر از این حرفها است و من در این یادداشت قصد ندارم اوضاع درونی و محیطی خانوادههای آن روز و از جمله خانوادهی خودم را تحلیل کنم.
در خاطراتم گشتم و هیچ به یاد نیاوردم که مادرم جملات عاطفی از این دست یا شبیه به آن یا با شدتی کمتر از آن یا حتی در حد یک کلمه به زبان آورده باشد. نخواستم بیشتر پیش بروم که اگر میرفتم به همان سیر باطل همیشگی میرسیدم. به این موضوع که مادری میراث میاننسلی است. میراثی که اگر اینگونه بپذیرمش راه طولانی و جانفرسایی برای التیام زخمهایش باید بردارم تا شکافی را در این میراث ایجاد کنم و از دایرهی محدود و معیوبش خارج شوم. تغییری از کنه و بنه که گرچه بسیار راهگشاست اما زمانبر است و امکان دارد وقت از دست برود.
لحظهای به این فکر کردم که چرا همیشه برای تغییر از عمق به سطح میرسم؟ همیشه گمانم بر این بوده است که ابتدا باید ریشههای فاسد را مداوا کرد و به صورت پلکانی پیش آمد. سطح خودش التیام مییابد. همان چیزی که در روانکاوی هم در نظر گرفته میشود و به همین دلیل طولانی مدت است. اما شاید بتوان از این بعد هم نگاه کرد. برای تغییر، میتوان از سطح به عمق رفت.
مثلاً رفتار مثبتی را انجام دهیم. همزمان به این دقت کنیم چه احساسی در ما ایجاد شده است. و بعد آگاهانه به افکاری که دارد به ذهنمان میآید گوش دهیم. در مورد خودم در آن لحظات عاطفی و آن تداعیهایی که در صدمِ ثانیه از ذهنم گذشت، عواطف گرم و شکرگزارانهای در من بیدار شد. به شکل کلامی مثبت درآمد. و بیاختیار عواطفم را به پسرم اعلام کردم. وقتی احساسم را گفتم، احساسات مثبت درونیام غلیان بیشتری یافت. بعد در کنار تداعی شدن خاطرات تلخ، به آنچه اکنون و اینجا داشت در انرژی روانیام جابجا میشد و افکارم را شکل میداد، توجه کردم. به خاطر آنچه در آن لحظه و در آن مکان جریان یافته بود افکار آگاهانهای که اغلب مثبت بود، خودبخود آن تداعیها را کنار زد و فهمیدم که بینش به آنچه در لحظه در آدم جاری است چه قدرتی میتواند داشته باشد.
به این نتیجه رسیدم که همیشه قرار نیست از عمق به سطح آمد، بلکه مثل خیلی از رویکردهای مدرنتر و کوتاهمدتتر در روانشناسی میتوان از سطح به عمق رفت. به همین سادگی. شرطش دنبال کردن جرقههای(عمدی یا غیرارادی) احساسی، رفتاری و فکری مثبت در لحظهی اکنون است نه چسبیدن به ریشههایی که میدانیم فاسد است. البته که رسیدگی به آن ریشهها در طول زمان یکی از مهمترین راههای رسیدن به سلامت روان و بهبود توسعهی فردی است، اما نمیتوان و نباید به بهانهی زمانبر بودن، سخت بودن، غیر قابل اجتناب بودن، افسوس خوردن، و گاه هزینههای بالای درمان در صورت لزوم از تأثیر تغییرات در سطح غافل شویم. چه بسا که تأمل و پیگیری در تغییرات سطح به تغییراتی شگرف در عمق روان نیز بینجامد.
نگاه به ساعتم انداختم. پانزده دقیقه تمام شده بود.
مرجان چقدر این مطلبت رو دوست داشتم. انگار این مطلب رو خودم نوشته بودم با این تفاوت که قلم شما زیباتر و شیواتره اما تمام این حرف ها دغدغه من هم بود و زمان های زیادی پیش می آید که منم توی گذشته به دنبال عواطفی اینچنینی می گردم و ریشه بسیاری از مشکلاتی که هنوز هم دارم همین نبود این قبیل عواطف در گذشته است. من و دخترم زیاد باهم میجنگیم، بیشتر سر مسئله خوابیدنش، دیروز به من گفت میشه دوباره مهربون باشی. این حرف مثل یک زنگ خطر بود برام. من تا قبل از هفت سالگیش زمان زیادی رو براش گذاشته بودم اما حالا داشتم به همون شیوه تربیتی پدر و مادرم جلو می رفتم و بین خودم و اون یک دیوار ایجاد کرده بودم. با اینکه خودم زخم خورده روابط گذشته ام بودم و ازشون بیزار بودم اما دوباره ناخودآگاه داشتم تکرارشون می کردم و برای من این جمله گران تمام شد. اما به جای اینکه شروع کنم به بیان جملات کلیشه ای که دیگه می خواستی چی کار کنم که نکردم و از این قبیل حرف ها، ازش پرسیدم که یک مادر مهربون باید چیکار کنه. خیلی چیزها گفت و همه حرف هاش صادقانه بود. در اغوش کشیدمش و قول دادم که دوباره مهربان باشم.
لیلای عزیز، چقدر خوشحالم که وقت گذاشتی و خواندی و تجربهات را با من به اشتراک گذاشتی. و چقدر توانمندانه و انعطافپذیر رفتار کردی. میتوانم حرفهایت را درک کنم. و زنگ خطری که برای تو نواخته شده را دمِ گوش خودم هم بشنوم. چون این زنگ خطر برای خودم بارها به صدا درآمده است. کتاب «مادری که کم داشتم» را حتماً بخوان. فکر میکنم هر مادری باید این کتاب را نه یک بار بلکه بارها بخواند.