از کودک درونت چه خبر؟

۴:۰۵ ب.ظ ۱۳/آبان/۱۴۰۰

نمی‌دانم چه حکمتی دارد که وقتی به نماز می‌ایستم از اجداد غارنشین‌مان جلوی رویم به صف می‌شوند تا همین چند لحظه قبل که وقتی وضو می‌گرفتم شخصیت‌های داستانی که می‌خواهم بازنویسی‌اش کنم، ردیف شدند. (این هم نوعی مسلمانی است)
در نماز به یک‌باره یادم به یکی از جلسه‌های مشاوره‌ی چند سال قبل افتاد. پسر نوجوانی که سال سوم دبیرستان را می‌گذراند از طرف مدیر مدرسه‌شان به مرکز مشاوره ارجاع داده شده بود. هنوز که هنوز است قد و هیکل و جزئیات صورتش را به یاد می‌آورم. وقتی وارد شد قدی حدود صد و هفتاد هشتاد را داشت. چهارشانه، سبزه، با نگاهی دوخته شده بر زمین. وقتی روبرویم نشست با معرفی خودم شروع کردم و نامه‌ی ارجاع‌اش را باز کردم و درباره‌اش حرف زدم و نظرش را پرسیدم. به زور دهانش را باز کرد. صدایی که از میان آن لب‌های درشت بیرون می‌آمد هیچ شباهتی به آن قد و هیکل نداشت. سرش را زیر انداخته بود و با آهنگی کند و صدایی بسیار پایین چند کلمه‌ای گفت. در طی مصاحبه شروع به چک کردن بعضی از نشانه‌های مربوط به افسردگی کردم. درباره کودکی و وضع خانواده‌اش سؤال پرسیدم و این اولین جایی بود که شاید چند ثانیه به چشم‌هایم نگاه کرد و دوباره چشم‌هایش را به موزائیک‌های جلوی پایش دوخت. از او پرسیدم: «اگر کودکیِ خودت را تصور کنی خودت را کجا و با چه حس و حالی می‌بینی؟» سکوت کرد و من منتظر نشستم. در حالی‌که بغض به آن آهنگ کند صدا اضافه شده بود گفت: «خودم را پسر بچه‌ای می‌بینم که کنج یک اتاق خالی نشسته، پاهایش را در بغلش جمع کرده، سرش را روی پاهایش گذاشته و گریه می‌کند.» گفتم: «چرا گریه می‌کند؟» گفت: «چون خیلی تنهاست.» مصاحبه ادامه پیدا کرد و دستِ آخر هم به خاطر شدت نشانه‌ها مراجع را برای دارودرمانی‌ به روانپزشک ارجاع دادم.
این روزها زیاد به کودک درون فکر می‌کنم. کودک درون خودم و کودک درون آدم‌های اطرافم و به طور کل آدم‌ها. هر جا اسم کودک درون را می‌شنویم آن قسمت شادبودن و لذت‌بخش بودنش به خودآگاه‌مان می‌آید. مرسوم است به کسی که در بزرگ‌سالی زیاد شوخی می‌کند یا اهل بازی و تفریح و فعالیت زیاد است می‌گوییم: «کودک درونش چقدر زنده است!» اما کودک درون همیشه یک بعد ندارد.کودک درون هر آدمی شکل و شمایلی منحصر به فرد دارد. حال با یک تِمِ غالب و ابعاد حاشیه‌ایِ دیگر یا با یک بعد بسیار وسیع که روی بعدهای دیگر را هم پوشانده است. این روزها بیشتر به کودک درونم فکر می‌کنم. امروز هم بعد از یوگا در استراحت آخر تمرین به صورتی کامل توانستم ببینمش. (این تصویر همیشه تکرار می‌شود) با همان رنگ سبز روشنِ بلوز و شلواری که تنش است. می‌خندید. در هوایی روبه غروب، میان گندم‌زاری انبوه می‌دوید. پای چاهی رسید. در این تداعی هیچ‌چیز به اندازه‌ی طنین خنده‌های کودکانه‌اش در چاهی عمیق واضح نیست. و بعد به یک‌باره می‌ترسد. غروب می‌شود. احساس تنهایی می‌کند و نمی‌داند چرا آنجا است و حالا باید چه بکند. امروز به دنبال تصویر تکراری تصویر دیگری اضافه شد که بر حیرتم افزود. جسم کوچک کودکی‌ام روی یک تخته‌چوبی دراز که دو طرفش را دو نفر گرفته بودند قرار داشت. چیزی شبیه به یک تابوت روباز. پارچه‌ای سفید رویم را پوشانده بود. و آن دو نفر در فضایی کویری مرا می‌بردند. .وقتی به عمق این تصاویر فکر می‌کنم، احساس می‌کنم بر روی بند طنابی میان بیداری و خواب یا هشیاری و ناهشیاری می‌بینم‌شان. با حالتی تناقض‌وار که سرمستی و دل‌خوشی کودکانه با ترس از رهایی و از دست دادن و در آخر با سوگواری برای کودکی که شاید در روزگار گذشته مرده و حالا زور می‌زند تا دوباره نفس ‌بکشد، آمیخته است. اما اگر بخواهم در هشیاری کامل به کودک درون خودم فکر کنم یک کلمه به ذهنم می‌آید و آن یک کلمه حقارت است. و چرایی این کلمه را اگر بخواهم تحلیل کنم خودش قصه‌ای طولانی دارد. آنچه می‌خواهم بگویم این است: تا زمانی که آدم زنده است، کودکش هم زنده است. اما این‌که چقدر می‌بینیم‌اش و چقدر به او فکر می‌کنیم و چقدر به او اجازه عرض اندام می‌دهیم هر کسی با کس دیگر تفاوت دارد. شاید بهترین راه برای درک وجود او این پرسش از خود باشد: «کودک درونم را چگونه می‌بینم؟» ممکن است فردی او را با یک تصویر ببیند. مثل آن مراجع من. دیگری با یک کلمه. دیگری با یک حس. دیگری با کتک‌های پدرش. دیگری با دعواهای پدر و مادرش. دیگری با سرزنش شدن. دیگری با یک فکر. دیگری با اتاقی پر از اسباب‌بازی. دیگری با قصه‌های مادرش. دیگری با گریه‌های مادرش. دیگری با احساس ترس و تنهایی. دیگری با احساس سوگ و فقدان. دیگری با محیطی امن و پر آرامش. دیگری حتی ممکن است آنقدر کودک درونش برایش تهدید کننده باشد که اجازه ندهد به هیچ طریقی وارد خودآگاهش شود. دیگری…باری هر کس به گونه‌ای و شکلی متفاوت تجربه‌اش خواهد کرد.
این چند وقت که دارم روی کودک درونم کار می‌کنم کشف کرده‌ام که در تمام سنین بعد از کودکی، به صورت ناخودآگاه سعی‌ام بر زنده نگه‌داشتن یا زنده کردن کودک درونم بوده است. هر چند زخمی. هر چند آسیب دیده. اما حالا که به طور خودآگاه رویش کار می‌کنم می‌بینم پی بردن به وجود و حضور او در لحظه‌های زندگی و توجه به نیازهایش می‌تواند خیلی از تنش‌ها را کاهش دهد. باور کردنی نیست که وقتی نادیده‌اش می‌گیرم و رهایش می‌کنم میزان تصاویر آشفته‌ی ذهنی‌ام حتی در خواب بیشتر می‌شود. خشمم را بیشتر و نامتعادل‌تر بروز می‌دهم. از لحاظ احساسی به هم ریخته‌ترم و در رفتار با اطرافیان نیز تغییر می‌کنم و…
الان مطمئن هستم که کودک درون یکی از مهم‌ترین قسمت‌های درونی‌ای است که باید به آن توجه کرد. اول باید حضورش را حس کرد.آن را توصیف کرد و با توصیفش او را به خودآگاه آورد. . باید دید حس و حالش چطور است. آیا شاد و سرزنده است یا غمگین و زخمی. میزان زخم‌ها و آسیب‌هایش را برآورد کنیم. بعد فکر کنیم حالا برای این میزان از زخم و درد چه می‌توان کرد؟ آیا خودمان به تنهایی از پسش بر می‌آییم یا نیاز به درمانگر داریم؟ چه بسا نیاز به مادرانگی دوباره برای کودک زخم‌خورده‌ی درون الزامی باشد. باور به اینکه کیفیت زندگی بزر‌‌گ‌سالی تا قسمت زیادی به کیفیت کودک درون بستگی دارد به هیچ عنوان موضوع گزافه و اغراق‌آمیزی نیست. یقین دارم روزی که قدم بر داریم و تمام تلاش‌مان را به کار بندیم تا توان در آغوش کشیدن کودک درون‌مان را بیابیم آن‌روز به طور کامل یکپارچگی راحس خواهیم کرد.
کودک درون شما چگونه است؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز