زن، شب، باران

زن مثل آنکه بخواهد مگسی را از روی صورتش بپراند، سرش را تکان داد.
افکار پریشانش به هم ریخت.
بلند شد.
باران، ریز و تند از سرِ شب خودش را به صورت پنجره میکوفت.
زن دو دستش را به دو سمت صورتش حایل کرد.
بوی ماندهی پیاز از دستهایش بیرون میزد.
صورتش را جلو برد و پیشانیش را به پنجره چسباند.
نیمه شب بود و سکوتی که با صدای باران شسته میشد.
زن درز پنجره را باز کرد.
بوی نم خودش را تو گذاشت.
زن نفس عمیقی کشید و بوی ماندهی پیاز از خاطرش رفت.
دمِ در چادرش را به سر کرد.
رویش را برگرداند.
به دو پسرش که خواب بودند نگاه انداخت و از در بیرون رفت.
کنار به کنار دیوار راه افتاد.
انتهای کوچهی دراز و باریک را به سمت راست پیچید.
دو کوچه آنطرفتر، تنها دو کوچه.
ماشین نقرهای جلوی درِ خانه پارک بود.
مردش امشب هم آنجا بود.
نتوانست قدم از قدم بردارد.
بازگشت.
کنار به کنار دیوار.
خمیده و دست گرفته به دیوار.
روبروی آینه ایستاد.
قطرههای باران را با گوشهی آستین خشکاند.
به صورتش دقیق شد.
خودش را به یاد نمیآورد.
نمیدانست بعد از بیست سال از کِی و کجا درز زندگیش باز مانده بود.
میان بچههایش دراز کشید.
صدای بسته شدن در از حیاط آمد.
زن چشمهایش را بست و شب گذشت.