بلوغ

صدای قاچ خوردن چیزی مثل سقوطِ هندوانهای رسیده از ارتفاعی بلند میپیچد.
دلم هرّی میریزد.
مایعی سیال و لغزنده، گرم، از سرم سُر میخورَد، از ستون مهرههایم عبور میکند و در تنم پخش میشود.
اتفاق افتاده بود.
مایعی سیال و لغزنده از سرم سُر میخورد، از ستوان مهرههایم عبور میکرد و در تنم پخش میشد.
بیهیچ نگاهی نوکپا نوکپا از پشتِ سرش گذشتم.
درِ کمد را باز کردم.
بسته را برداشتم.
یکی از آن ده تا بیرون کشیدم.
از خیلی وقت پیش، از دبستان میدانستم.
دوست صمیمیام گفته بود هر وقت اتفاق بیفتد، ازدواج ممکن میشود.
ازدواج، تنها بلیط رهایی من!
تمام سالهای بعد در انتظار قطرهای خوشرنگ نشانهها را پاییدم.
و بلاخره…
درست از همان روز سر و کلهاش پیدا شد.
بعدتر، عادت شد روبروی آینهی حمام بایستم.
چشمهایم را ببندم تا بیاید.
میآمد.
آرام و بیصدا.
با آن هیکل مردانهی چهارشانهاش روبرویم میایستاد.
گاهی دور
گاهی نزدیک
گاهی آنقدر نزدیک که گرمای نفسهایش صورتم را گرم میکرد.
اما انگار صورت نداشت یا نمیخواست صورتش را ببینم.
در صورتش تنها تصویر خودم بود که انعکاس مییافت.
با همان چشمان سوزان و تبدار.
لبهایی که با چاشنی بلوغ گُر گرفته بود.
اشاره میکرد حوله را از دور تنم باز کنم.
اطاعت میکردم.
انگشتان لرزان سردش از پوست گونهام پایین میآمد.
از گردن میگذشت.
در فاصلهی میان دو پستان برجسته درنگ میکرد.
به ناف میرسید.
همانجا از حرکت باز میایستاد.
نفسش را حبس میکرد.
دستش را بر میداشت و اشاره میکرد ژست بگیرم.
ژست میگرفتم.
و او از زاویههای مختلف عکس میانداخت.
گاهی ترس برم میداشت، صدای چلیک چلیک دوربین عکاسی بیرون برود.
چشمهایم را میبستم. سرم را جلو میبردم و آهسته میگفتم: « برو.»
بیاعتراض میرفت.
چشم باز میکردم.
تا از آینه بگذرد، سیر نگاهش میکردم.
چشمها را باز میکنم.
سرم از بوی خفگی گیج میرود.
غبغب افتادهی چروکم حتی از میان بخارهای آینه پیداست.
یک جفت چشم سفید در میان صورت زردنبویش بر تنم راه میرود.
دو رج دندان زرد از لبهای قیطانی کبودش بیرون افتاده، زورکی لبخند میزند.
کاشیهای مستطیل قهوهای با نعشی درازکش بر روی خود دور سرم چرخ میخورد.
نعش میتابد و همچنان لبخند میپاشد.
دستم را به دستگیرهی در حمام گیر میدهم.
صدای قاچ خوردن چیزی مثل سقوطِ هندوانهای رسیده از ارتفاعی بلند میپیچد.
دلم هرّی میریزد.
مایعی سیال و لغزنده، گرم، از سرم سُر میخورَد، از ستون مهرههایم عبور میکند و در تنم پخش میشود.
تاریکی پشت پلکهایم را میخواباند.
در باز میشود.
دختر، بالغ و برهنه در روشنایی قد میکشد.
ریز میخندد و چشمهایش را میبندد.
صدای چلیک دوربین عکاسی از فاصلهای دور به قدمت یک عمر میآید.