آخرش که چه؟

۹:۲۱ ق.ظ ۰۸/آذر/۱۴۰۰

«اگر مرگی در کار نبود، دلیلی نداشت که دنبال معنای زندگی بگریم، اجباری وجود نداشت، زندگیمان را می‌کردیم.»
این جمله‌ها از رمان «مواجهه با مرگ» نوشته‌ی براین مگی نظرم را به خود جلب کرد.
آدمی هستم که زیاد به مرگ فکر می‌کند. به تهِ زندگی. شاید به همین خاطر است که در هر نوشته‌ای وقتی نظراتی درباره‌ی این موضوع می‌شنوم تیز می‌شوم. رابطه‌ای که در این جمله‌ها میان مرگ و معنا وجود دارد به نوعی شگفتی‌آور است.
اگر پایانی برای زندگی وجود نداشته باشد آیا ما آدم‌ها به دنبال معنایی برای زندگی می‌گردیم؟ به نظر می‌رسد اصلاً اینگونه نیست. به قول براین مگی زندگی‌مان را می‌کردیم. در آرامشی کرخت‌کننده میان خورد و خواب و روزمرگی و جنبه‌های حیوانی‌مان غرق می‌شدیم و راحت‌تر از آنی بودیم که بخواهیم ذره‌ای تفکرمان را به کار بگیریم و راجع به مفاهیم عمیق زندگی از جمله مرگ بیندیشیم. چه کار به کار معنا داشتیم که ما را از زیر چتر امنیت‌مان بیرون بیاورد، از حصارمان بیرون بکشد تا ببینیم جهان پیشِ رویمان همان‌قدر که گسترده است چقدر محدود است و با این حجم از محدودیت باید رهسپار سفری باشیم که از دلش معنایی برای بودن بیابیم.
از این نظرگاه وجود مرگ نوعی موهبت است. موهبتی که آدمی را به تلاطم روحی و روانی وا می‌دارد. به نوعی ناامنی و پیش‌بینی ناپذیری. از همین روست که آدمی به دنبال معنایی والا برای زندگی می‌گردد. اجباری رنج‌آور اما در نهایت شیرین. جالب آنکه آدمی با تمامی تلاش‌هایش به آن معنای والا هم نمی‌رسد. بلکه وقتی به هر کجا که رگه‌هایی از معنا در ان نهفته است می‌رسد رضایتش ته می‌کشد و بی‌خودانه تلاش می‌کند تا به معنای والاتر و عمیق‌تر و معنوی‌تری برسد. جایی که اگر به آن‌جا هم دست یابد باز به  معنای والاتری محتاج است و این چرخه را آنقدر پایانی نیست که به مرگ منتهی شود. گاهی فکر می‌کنم آدمی مثل چاهی است که هر چه در آن آب بریزد باز هم پر نمی‌شود.
بعد از خواند این جمله‌ها سؤال‌هایی مثل خوره مغزم را می‌جوند. اگر قرار است با مرگ ما زندگی دیگری که ابدی است شروع شود تکلیف چیست؟ اگر قرار باشد مرگی در کار نباشد؟ اگر انسان بداند که برایش ته وجود ندارد ولو اینکه در بهترین جای ممکن در جهان پس از مرگ زندگی کند چه؟ آیا معنایابی بعد از مرگ متوقف خواهد شد؟ آیا زندگی ابدی با ذات انسان در تضاد نیست؟ انسان در طول زندگی یاد می‌گیرد که به ته فکر کند. به پایان. این جمله‌ی معروف را همه شنیده‌ایم: «خب! آخرش که چه؟» حالا زندگی را تصور کنیم که ته ندارد. مفهوم مرگ در آن به پایان می‌رسد. ابدیت است. جاودانگی. در بهترین حالتش اگر آدمی در عیش و سرور و رفاه و آسایش و جوی‌های شیر و عسل و فرشتگان زیبا و چه و چه. خب! آخرش که چه؟ آیا مفاهیم عمیق و مهم انسانی در آن دنیا به گونه‌ای دیگر تعبیر می‌شود؟ آیا بعد از مرگ نوعی دگرگونی روحی برای انسان اتفاق می‌افتد؟ آیا مرگ در آنجا به گونه‌ای دیگر ظهور و بروز می‌یابد؟ آیا انسان ابدی روح تشنه‌اش آنقدر سیراب خواهد شد که معنایابی را از یاد می‌برد؟ آیا با مفاهیم این جهانی جاودانگی برای نوع انسان آزاردهنده‌تر از مرگ به نظر نمی‌آید؟ آیا تنها یک تجربه از زندگی برای ابدی شدن کافی است؟ آن هم بدون انتخاب. به دنیا آمدن در خانه، خانواده، شهر، کشوری که برایت انتخاب شده است. و بعد زندگی ابدی! با طول عمری که به اندازه چشم بر هم زدنی تمام می‌شود! جایی که دیگر اجباری نیست. چون گفته‌اند دیگر مرگی در کار نیست. پس معنایابی برای زندگی هم در کار نیست! آیا آنچه طبق آموزه‌هایمان از دنیای ابدی انسان می‌دانیم حقیقت دارد؟ آیا تا به آن دنیای ابدی «اگر وجود داشته باشد» برسیم بعد از مرگ دوباره و دوباره متولد خواهیم شد؟ آیا….

یک پاسخ به “آخرش که چه؟”

  1. […] نمی‌دانیم چه هستیم. مسئله‌ی بغرنجی است. ولی حقیقت دارد. بعضی‌ها خیال می‌کنند بشر نوعی حیوان است و فرقی با بقیه حیوانات ندارد. روح و این چیزها حرف مفت است. جز همین ماده‌ای که از آن تشکیل شده‌ایم چیزی وجود ندارد. یک عده خیال می‌کنند بشر اصلاً موجود مادی نیست. چیز غیر مادی است که وارد چیزی مادی شده. روحی است که وارد ماشینی نرم و خمیری شده. آن روح خود ماییم، نه آن ماشین. میلیون‌ها نفر معتقدند برای هر ماشین جدید روح جدیدی ساخته می‌شود و وقتی روح جدید کارش تمام شد، ماشین هم از بین می‌رود. عده‌ای معتقدند جاودانگی چیزی است که روح باید خودش به آن برسد. عده‌ای هم خیال می‌کنند که روح اصلاً خارج از مقولۀ زمان وجود دارد. همۀ این‌ها چند هزار سال است که دارند با هم بحث می‌کنند. تنها چیزی که این وسط معلوم است این است که چیزی نمی‌دانیم. و این خیلی عجیب است. چون چطور ممکن است به چیزی نزدیک‌تر از خودمان باشیم؟ ما خودمان هستیم. چطور ممکن است ندانیم چی هستیم؟ این نه تنها غیر ممکن است، بلکه اصلاً معقول هم نیست. ولی هست. «جان» با خودش گفت حداقل یک چیز مسلم است: این‌که ما از ماده تشکیل شده‌ایم. ماده هم از بین رفتنی نیست. هر اتم و مولکولی که از آن تشکیل شده‌ایم، بعد از ما هم‌چنان وجود دارد. همیشه وجود دارد. البته این اتم‌ها و مولکول‌ها پراکنده می‌شوند. ولی بلاخره وجود دارند. حالا یا تو زمین، یا تو هوا، یا تو آب، یا تو گیاهان… از گیاهان دوباره می‌رسد به حیوانات و به انسان… من فقط گیرنده اینهایم. همان‌طور که قبلاً چیز دیگری گیرندۀ این‌ها بوده. هر ذره‌ای که از آن تشکیل شده‌ام، قبل از اینکه در من باشد، در چیز دیگری بوده. دلیلی وجود ندارد که اتم‌ها و مولکول‌هایی که الآن در بدن من وجو دارد، قبلاً در بدن موجودات انسانیِ دیگر نبوده باشد. این بخشی از پروسۀ جانشینی آدم‌هاست…. این تفکرات فلسفی از زبان قهرمان رمان «مواجهه با مرگ» بیان شده است. تفکراتی که ذهن هر خواننده‌ای را تأمل وا می‌دارد. به راستی ماچه هستیم؟ […]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز