مواجهه با مرگ

رمان مواجهه با مرگ (معرفی این رمان در فصلنامهی فرهنگبان توسط عباس سلیمیآنگیل نیز نوشته شده است) نوشتهی براین مگی است. براین مگی فیلسوف، شاعر، نویسنده و سیاستمدار مشهور انگلیسی است. رمان مواجهه با مرگ داستان مرد سیسالهای به نام جان است که یک روزنامهنگار مطرح میباشد و به خاطر شغلش در لبنان سکونت دارد. جان متعلق به یک خانواده اشرافی انگلیسی است. اما از اشرافیت و لقب لُرد کناره گرفته و دوست دارد مثل یک آدم معمولی زندگی کند. یک روز به طور اتفاقی متوجهِ غدههای کوچکی در گردنش میشود. همین امر عامل بازگشت او به انگلستان است. در اولین دیدارش با یک دکتر اسم بیماری به نام «هاجکین» آورده میشود. و خواننده در همان ابتدای داستان متوجه میشود عامل برهم زنندۀ تعادل، بیماریِ لاعلاجِ قهرمان داستان است. با رجوع به بیمارستان و رد شدن این نوع بیماری توسط پزشک معالج، به این علت که هنوز آزمایشهای دقیقی انجام نشده است، جان مدت کوتاهی در بیمارستان میماند و بعد دوباره برای تحویل دادن پستش به کس دیگر به لبنان سفر میکند. در همان مدت کوتاه در لبنان با آیوا که یک نقاش است، آشنا میشود و پای عشق در سیسالگی به زندگیش باز میشود. و این در حالی است که خانوادهی جان از لاعلاج بودن بیماری او آگاه شده و میدانند مدت طولانی زنده نخواهد ماند و جان فکر میکند بیماریاش نوعی ویروس از کشوری است که در آن کار میکرده. در ادامه کشمکشی میان اعضای خانواده جان و نیز دوست صمیمیاش که جزئی از خانواده محسوب میشود، در میگیرد مبنی بر آگاه کردن یا آگاه نکردن جان درباره بیماریاش. و تصمیم بر آن میشود که جان از قضیه بو نبرد. با عمق یافتن عشق میان جان و آیوا، آیوا نیز از موضوع بیماری آگاه میشود و با آگاهی از مرگ قریبالوقوع با جان ازدواج میکند. کشمکشها همچنان ادامه دارد. بیماری هر از گاهی عود میکند و جان را روانهی بیمارستان میسازد. و هر بار غدههای سرطانی از جایی از بدن او سر در میآورد. بعد از گذشت یکسال و اندی جان از وخامت اوضاع جسمانی و از پذیرش اطرافیان و رفتار مشکوک آنها از ابتدا متوجه میشود بیماریش چیست. در ادامه خانواده و نزدیکانش نیز از این موضوع که او میداند آگاه میشوند. آیوا تا قبل از بدتر شدن اوضاع باردار میشود. و قبل از مرگِ جان فرزندشان را به دنیا میآورد.
خواننده در تمام طول داستان شاهد دیالوگها یا مونولوگهای فلسفی است. حرفهایی درباره زندگی و معنای آن، عشق و مرگ. گویا نویسنده که فیلسوف میباشد بیش از آنکه روایت داستانی را مدنظر قرار دهد از ظرف رمان بهره برده تا حرفهای تأملبرانگیز فلسفیاش را از زبان شخصیتهای داستان بازگو کند. مثل آن است که خواننده در حین خواندن داستان پی ببرد که شخصیتهای داستان تنها عروسکهایی در دست نویسندهاش هستند که هر چه او میخواهد بگویند و یا به شکلی که او میخواهد بیندیشند و احساس کنند. و شاید به همین دلیل باشد که خواندن کتاب به عنوان رمان ریتمی کسلکننده دارد ولی در عین حال تأملبرانگیز و به فکر فروبرنده است. اما انتظاری که خواننده از رمان دارد را برآورده نمیکند. چه بسا اگر کتاب در قالبی دیگر از جمله جستار یا مقاله یا حتی کتابی فلسفی درباره مرگ و زندگی بود بیشتر به مذاق خواننده خوش میآمد. رمانی که از همان ابتدا پایانش قابل حدس زدن است. نیروی کشانندهای تا پایان کتاب اگر وجود دارد تفکرات میخکوبکنندهی فلسفیای است که خواننده را مجذوب خود میکند و فکرش را مشغول نگاه میدارد. انگار که نویسنده این قالب داستانی را تنها به خاطر تأملات فلسفیاش برگزیده باشد، لذا وقتی میخواهد داستان را روایت کند در خیلی از صحنهها به اضافهگوییهای حوصلهسربر میافتد. و این نشان میدهد که نویسنده بیش از آنکه یک داستاننویس حرفهای باشد یک فیلسوف است. با تمام اینها تفکرات فلسفی نویسنده درباره زندگی و مرگ و عشق آنقدری ارزشمند است که رمان ارزش خواندن و تأمل کردن و یادگرفتن را داشته باشد. و بیشک تأثیرگذارترین صحنهی رمان صحنهای است که در آن نحوهی از دنیا رفتن جان با جزئیاتی ملموس ترسیم میشود.
ترجمهی کتاب ترجمهای روان و گویا و خوانا است. هر چند که بنده به عنوان خواننده بعضی از کلمات به کار برده شده را نپسندیدم. مثلاً در صفحه ۵۸۷ جایی که عواطف خواننده از وضع در حال احتضار جان به شدت درگیر شده است مترجم مینویسد: «ملافه و پک و پوزش همه خونی بود. ولی فقط ملافه و پک و پوزش نبود…» و کلمات دیگری از این دست که مترجم میتوانست جانشینهای بهتر و متناسبتری با فضا و حال و هوای صحنه به کار بگیرد.
به طور کل خواندن این کتاب میتواند نگرش آدمی را نسبت به مرگ و زندگی و عشق تغییر دهد به گونهای که آدمِ بعد از خواندن این رمان با آدمِ قبلی فرق داشته باشد.
قسمتهایی از کتاب:
*فقط مرگ است که میتواند به زندگی معنا بدهد. چیزی که تا ابدالآباد وجود داشته باشد، معنا هم ندارد. بهعلاوه اگر پایانی وجود نداشته باشد، کلیتی هم وجود ندارد و وقتی کلیتی وجود نداشته باشد، هویتی هم وجود ندارد، اگر نابونشدنی بودیم نمیتوانستیم در مقام فرد انسانی موجودیت داشته باشیم. با این تفاصیل مرگ برایمان اتفاق نیست. بخش لاینفکی از زندگی است. اگر قرار است وجود داشته باشیم، مرگ هم باید باشد. پس مرگ نه تنها بدبیاری نیست ـ فاجعهای نیست که از بیرون بر ما تحمیل شود و ما را نابود کندـ بلکه پیششرط زندگی معنادار است. بنابراین نمیتوانیم، هم توقع داشته باشیم زندگیمان معنایی داشته باشد، هم از مرگ متأسف باشیم. چون تأسف از مرگ یعنی تأسف از موجودیت فردی.
*اگر توقع معنا برای دورههای مختلف زندگی در چارچوب نتیجهای که حاصل شده توقع بیجایی است، پس یا این دورهها هیچ معنایی ندارد، یا اگر معنایی داشته باشد در نفس خود آن دورهها است. همه روزها و ماهها و سالها یا به کلی بیارزش است، یا اگر ارزشی داشته باشد، در خود آنها است.
*بگذار راهی که قرار است در آن حرکت کنی، از درون خودت شروع شود. لازم نیست زور بزنی و بروی دنبال چیزهایی که بیرون از خودت قرار دارد.
*شاید زندگی هم همینطور است. شاید زندگی هر یک از ما مثل شعری است که یک نفر سروده، بعد بدون اینکه آن را روی کاغذ بیاورد یا برای کسی بخواند، مرده…
*اضطراب وقتی معنا دارد که راه دیگری هم وجود داشته باشد. با خودت میگویی: چه اتفاقی میافتد؟ این یا آن؟ چه کاری میشود؟ فلان یا بهمان؟ ولی وقتی که ته قضیه معلوم است و راه دیگری هم وجود ندارد، همۀ این سؤالها محو میشود. دیگر عدم اطمینانی وجود ندارد. به علاوه آدم احساس امنیت پیدا میکند.
*خودکشی تن دادن به شکست در برابر مرگ نیست. تن دادن به شکست در برابر زندگی است.
*شاید فقط با زندگی کردن است که میتوانیم زندگی را بفهمیم. شاید فهم زندگی در گرو زندگی کردن است. در این صورت افرادی که سعی میکنند با تفکر و تأمل چیزی از زندگی بفهمند، دارند کار محالی میکنند.
*اصلاً کل فلسفه دربارۀ مسائلی است که جواب نهایی ندارد.
*اگر پایان کار ما مرگ باشد، همهچیز همین است که هست. ولی اگر مرگ پایان کار ما نباشد، همهچیز جور دیگری رقم میخورد. اگر پایان کار ما مرگ باشد، معنای زندگی فقط در همین تجربه ماست. ولی اگر مرگ پایان کار ما نباشد، معنای زندگی در خارج از این تجربه است. اگر مرگ پایان کار ما باشد، پیداست که چرا نمیتوانیم چیزی بیش از اینکه الان میدانیم، بدانیم: چون چیز بیشتری وجود ندارد. ولی اگر پایان کار ما مرگ نباشد…
*مرگ هر چه خواهد باشد، گو باش. در واقع هر چه بیشتر درباره مرگ فکر کنی، معجزه زندگی در نظرت بزرگتر جلوه میکند. تأمل در مرگ، تجلیل از زندگی است.
*مردم همیشه از کوتاهی عمر بشر حرف میزنند. ولی هیچکس از کوتاهی تاریخ چیزی نمیگوید. در حالیکه اگر عمر بشر کوتاه باشد، عمر تاریخ هم کوتاه است. همانطور که گفتی، در هر نسلی خیلیها هستند که صد سال عمر میکنند. نود سال به بالا که همین الان هم زیاد داریم. خودمان خیلی وقتها میبینیم. معنیش این است که اگر عمر بیست نفر را کنار هم بگذاریم، عمر بیست نفر آدم واقعی که بتوانیم از آنها نام ببریم، میرسیم به عصر مسیح….
*هیچ یک از این چیزهایی که وجود دارد، خودش برای پیدایش خودش حق تصمیمگیری نداشته. هیچ آدمی که به وجود آمده، خودش انتخاب نکرده که به وجود بیاید، و الا شاید ترجیح میداد به وجود نیاید. وجود، چیزی است که اتفاق میافتد. یکباره میبینیم تو این دنیاییم. در مورد مرگ هم همینطور. تنها راهی که آدم نمیرد، این است که اصلاً به دنیا نیاید. این هم که دست خود آدم نیست…