عقدۀ حقارت، غدۀ احترام

امروز کتاب «از وقتی که تو رفتی…»نوشتهی پرویز دوایی را میخواندم. قبلتر هم از این نویسنده خوانده بودم. ادب و احترامی که در نوشتههایش به چشم میخورد، خواننده را مجذوب میسازد. پرویز دوایی در کنار نثر زیبایی که دارد بسیار با احترام و مؤدبانه از نامهایی که در نامههایش میآورد، یاد میکند. احترامآمیز بودن لحن و کلام ایشان، در حین خواندن نامههایش ذهنم را به هفتهی قبل کشاند. بعد از دو/سه سال سینما نرفتن به پسرم قول داده بودم برویم فیلم «شهر گربهها». شلوغ بود و ما هم در صف ایستادیم. در دلم آرزو میکردم که ای کاش بلیطها را از قبل رزرو کرده بودم. سه زن جلوتر از ما بودند با یک پسر حدوداً نه/ده ساله. هر سه زن بدون ماسک. یکی از زنها در صف بود و آن دوتای دیگر همراه با پسر به موازاتش بیرون از صف ایستاده بودند. اخیراً به دلیل نویسندگی در حرفهای و دیالوگهای آدمها تیز میشوم اما تا کسی چیزی نپرسد یا طرف صحبت قرارم ندهد، اظهار نظر نمیکنم.. یکی از زنهای خارج از صف که مسنتر از آن دوتای دیگر بود بلند بلند میخندید و به زنی که توی صف ایستاده بود و یواشیواش داشت نوبتش میشد، میگفت: «باید چهارتا بلیط بگیری؟» بعد اشارهای به پسر کرد و گفت: «مگه اینم بلیط میخواد؟» زن کنار دستش گفت: «نمیشه نوبتی درِ چشماشو بگیریم؟» آن زن مسنتر غشکنان افتاد روی شانهی زنی که در صف بود و ریسه رفت و حرف زن کنار دستش را تکرار کرد. چشمهای پسربچه هاج و واج روی صورتهای این سه زن که به ظاهر آن زنِ توی صف مادرش و دو تای دیگر خالههایش بودند، میچرخید. یکباره صدای خودم را شنیدم که گفتم: «مگه بلیط چقدر میشه؟! اصلاً فکر کنم امروز نیمبها باشه. فقط پونزده تومنه.» زن دوباره ریسه رفت و گفت: نه بابا به خاطر پولش نگفتم و سه تایی افتادند به خنده و هِرّ و کِرّشان بلندتر شد.
از خودم تعجب کرده بودم که چرا در شوخی اهانتآمیزشان دویده بودم. نوبت به ما رسید و متصدی گفت: «بلیط این فیلم تمام است.» دست پسرم را گرفتم، از صف بیرون آمدیم. ذهنم مشغول بود اما بهناچار طبق قولی که داده بودم همانجا دو بلیط اینترنی در یکی دیگر از سینماها رزرو کردم. در مسیر رفتن به سینمای دیگر همهاش به چرایی رفتار خودم فکر کردم. رفتارم طبیعی نبود شاید! اما کاری که زنها آگاهانه یا ناآگاهانه با کودک میکردند، نقطهی حساسیت من را تحریک کرده بود. حساسیتی ریشهدار. بیاحترامی به موجودیت یک انسان. هر چند که سناش کم باشد. نوعی نادیده گرفتن و یا بهتر بگویم نادیده گرفتنی که همراه با تحقیر بود: «مگه اینم بلیط میخواد؟ نمیشه نوبتی درِ چشماشو بگیریم؟» دلم میخواست بفهمم در اجتماعی که همه تنگاتنگ هم ایستادهاند و میشنوند کودکی را دست انداختن و خندیدن و شوخی مبتذلی را به راه انداختن چه حسی را در ذهن کودک بیدار کرده است؟!
رفتارهای ساده بعضی از آدمها، که خیلی راحت ممکن است از کنارشان رد شویم میتواند انقدر مشمئزکننده باشد که آدم را به تهوع بیندازد. بعدها از چنین کودکی چه انتظاری میتوان داشت؟ کودکی که قطعاً اینگونه رفتار را نه تنها الآن که بارها و بارها تجربه کرده و باز هم خواهد کرد. آیا عزتنفسی در او باقی میماند؟ ضمیر ناخودآگاه در آینده از او چه واکنشهایی میسازد؟ آیا او میتواند در آینده برای کس یا کسانی یا حتی عزیزانش حرمتی قائل شود؟ به راستی دنبالهی تزریق احساس حقارت چیست؟
تعجبی ندارد که چه بسیار خودشیفتههایی را دیده باشیم که از فرط کمبود احترام و افزونی حقارت در دورههای رشد، عقدهی حقارتشان مثل غدهای چرکین بزرگ و بزرگتر میشود و ورم میکند تا جایی که خود را موجودی خارقالعاده با تواناییهایی بسیار قلمداد میکنند تا از هم نپاشند، حال آنکه درون خود مچالهشده و تَرَک برداشتهاند و میان ترکهایشان تنها احساسات چرکین حقارت خانه کرده است.
و چه بسیار انسانهایی که نمیتوانند تواناییهای بسیار خود را ببینند و خود را خیلی ضعیفتر و ناتوانتر از آنچه میتوانند باشند تخمین میزنند تا آنجا که قدم از قدم برداشتن برایشان کوهی است که قادر به جابجا کردنش نیستند، همان نگاهی را به درون و بیرون خود دارند که سالهای سال آن دیگرانِ بیحرمتکننده بذرش را در ذهنشان آب دادهاند. بیهیچ حقی. بیهیچ حرمتی.
راستی راستی کمی اندیشیدن، کمی تأمل در احوال درون و بیرون خود اینقدر سخت است!!!!