بهت

پسر مثلِ هر روز دمِ غروب آمد.
با همان بارانیِ مشکی، و امروز با چتری بالای سر که از گنبد سیاهش آب میچکید.
پشت در ایستاد.
دستش را انداخت به دستهی چتر و گنبد را بست.
مثل همیشه مکث کرد تا ابتدا دختر وارد شود.
دیروز که آمد جوان بود انگار!
حالا چتر به عصایی میماند که بیشتر به قامت تکیدهاش میآید.
فقط دیروز نبود.
هر روز شبیهِ دیروز بود.
امروز اما فرق داشت انگار.
رفت تا همان میز همیشگیِ کنار پنجره، روبروی خیابان.
صندلیِ چوبیِ پشت به خیابان را عقب کشید و منتظر ایستاد تا دختر بنشیند.
صندلی خودش را طبق عادت هر روز اریب روبروی دختر گذاشت و نشست.
دستش را زیر چانه برد و سرش را به سمتِ صورت دختر پیش آورد.
پچپچهها شروع شد.
بر حسب عادت قدیمی: کیک شکلاتی و قهوه اسپرسو.
نزدیک که شدم پچپچهاش صدای خفهای بود که در گلو میشکست.
حرفش را برید.
رو به پسر ایستادم و ظرف کیک و فنجان قهوه را جلویش گذاشتم.
یکشبه دستهای از موهای مشکی پرپشت جلوی سرش، سفید به خطی از برف میمانست که آبشدنی نبود انگار.
آمدم بروم، بیآنکه نگاهم کند غضبناک پرسید: «چرا یکی؟»
با انگشت اشارهاش صندلی روبرو را نشان داد و گفت: «پس خانم چی؟»
به طرف صندلی روبرویش برگشتم.
بیکلامی، ناباورانه رفتم، آوردم.
پسر صورتش را نزدیکتر آورده بود.
مثل هر روز، که تمام ساعت را بیوقفه صورت به صورت حرف میزدند، حرف میزدند، حرف میزدند و من هر روز از خودم میپرسیدم چه میگویند، چه میگویند، چه میگویند که تمامی ندارد؟!
درست سرِ وقت همیشگی تیزی نوکِ چتر را روی زمین گذاشت و با لرزشی که به دستانش آمد سرپا شد.
در را باز کرد.
مثل همیشه راه داد اول دختر برود بعد خودش.
خمیده بر چتر، دست دختر را محکم چسبید.
پا تند کردم به سمت میز.
دو بشقاب کیک شکلاتی، با دو فنجان قهوهی اسپرسو دستنخورده در کنار اسکناسهای سبز.
چشمهایم در خیابان به دنبالشان دوید.
از میان قطرههای باران پیرمرد دست در دست، شانه به شانهی دختری که دیگر نبود زندگی را انکار میکرد.