بماند برای بعد، بماند برای بعد.

چند روز قبل در کارگاهی بودم که صحبت از «بهرام صادقی» پزشک و نویسنده معاصر بود. در آخر استاد گفت: «منتقدین همواره در پی پاسخ دادن به این سؤال هستند که چرا بهرام صادقی با آن ذهن قصهپرداز و با آن میزان از خلاقیت ادبی و با اینکه هنوز زنده بود دیگر ننوشت؟» منتقدان دلایلهای مختلفی را بر شمردهاند از یأس و ناامیدی روشنفکران آن دوران گرفته تا اعتیاد به مواد مخدر و یا..
اما من فکر میکنم شاید یکی دیگر از دلایلش همین بیماری «بماند برای بعد» بوده است.مثل من و خیلی از ما.
بهرام صادقی نویسندهی کتاب سنگر و قمقمههای خالی است. نویسندهای که میتوان گفت با تنها اثر چاپ شدهاش توانسته جایگاهی در میان غولهای ادبیات معاصر برای خود دست و پا کند. «البته بعدها داستان ملکوت را از این کتاب برگرفت و به عنوان اثر جداگانهای چاپ کرد.» دوستان ایشان اشاره کردهاند که بهرام صادقی ذهن قصهساز بسیار خلاقی داشته است به گونهای که هر وقت در مصاحبهای از او دربارۀ اثر بعدیاش میپرسیدهاند میگفته در حال کار کردن است و خیلی فیالبداهه برای دوستانش قصههایی تعریف میکرده که از نظرشان بسیار جذاب بوده است. یکبار هم در یکی از مصاحبههایش گفته است که در حال نگارش رمانی است به نام ارواح مردابها. حتی بعضی دوستانش گفتهاند ما قسمتهایی از این رمان را از زبان خودش شنیده بودیم. داستانی بسیار مرموز، بسیار جذاب و متفاوت. اما هیچوقت دستنوشتههایی مبنی بر وجود این رمان پیدا نشد. در واقع بهرام صادقی با ذهن اعجابانگیز و داستانسازش در دَم قصه میساخته اما نمینوشته است. میگفته اما انجام نمیداده است. کسی چه میداند؟ شاید ذهنش به او وعده میداده که نوشتن قصههایش: «بماند برای بعد».
بماند برای بعد. بماند برای بعد. راستی راستی چقدر این جمله آشنا است. فکر میکنم برای هر کسی آشنا باشد. مثل بیماری همهگیری میماند.کارهایی که نیرو میطلبد، کارهایی که قدم گذاشتن در آن طاقتفرسا است ـ هر چقدر هم که مورد علاقه و حتی آرزو باشدـ ذهن از آن میگریزد. برای خودم تا به حال بسیار پیش آمده است. حتی برای نوشتن و جفتوجور کردن همین مطلب ذهنم بارها طفره رفت که دست نگهدار. که بماند برای بعد. ذهن نمیخواهد خودش را گیر بیندازد. میل به اندیشیدنِ چالشبرانگیز که به تغییر منجر شود، ندارد. بیشتر مایل است در موضوعات بیچالش یا حداقل با چالش کم و کمتر پناه جوید اما نمیداند که دارد راهی را برمیگزیند که بازگشتنی نیست. گاهی حتی جبرانناپذیر میباشد.
یادم میافتد به یکی از اصلهای مهم داستاننویسی: «نگو، نشان بده». اصل مهمی که باعث میشود داستان، داستان شود. وقتی درباره زندگی بهرام صادقی بیشتر دانستم وفهمیدم او با یک کتاب توانسته در ردهی نویسندگان بزرگ ایران قرار بگیرد بیتردید میبایست اعجوبهی بزرگی بوده باشد که شاید خیلی بیشتر از این میبایست میماند و میدرخشید اما افسوس…
فکر میکنم اگر بهرام صادقی زنده بود و قرار بود تلنگری محکم بخورد باید یک نفر با فریاد به او میگفت: «نگو، انجام بده». تلنگری که خیلی از ما احتیاج داریم. همان تلنگری که ذهن آدم را از لش بودن در میآورد و به جنبش وا میدارد. در کلاس داستاننویسی بود که شنیدم ایدههایتان را برای کسی نگویید و یکی از دلایلش هم این است که مزهاش میرود و وقتی میخواهیم بنویسیم لطفش را از دست داده است. بهعلاوه با صحبت دربارۀ موضوع ذهن فکر میکند از قبل آن را انجام داده و دیگر علاقهای به انجامش ندارد. کاش بهرام صادقی کمتر حرف زده بود و بیشتر انجام داده بود. بیشتر نوشته بود. قسمتی از زندگینامهی این نویسنده تلنگری شد تا یک اصل مهم را به اصلهایم اضافه کنم: اصلی که نه فقط به نویسندگی که به تمام امور زندگی مربوط است. که اگر انجام شود و به موقع و به جا انجام شود از میزان حسرت خوردن آدمی در آینده میکاهد. و این خودِ خود موفقیت است. فارغ از رسیدن یا نرسیدن به مقصد مورد نظر همینکه آدمی نگذارد آرزوها و علاقمندیها در دل و ذهنش بماند و هر روز تکهای از او را ببلعد و هر روز سرخوردهتر و فرسودهتر شود، همینکه آدمی نگذارد ذهنش او را فریب دهد و دورش بزند ، همینکه آدمی نگذارد ذهن میمونصفتش عنان زندگیش را به دست بگیرند و بتازد ، همین عین موفقیت است. «بماند برای بعد» هیچ حاصلی ندارد بهغیر از درجا زدن و کپک زدن و بعدها حسرت خوردن و رسیدن به ناامیدی و احساس شکستی روانسوز.
پس «نگو، انجام بده.»