عشق

۱:۳۲ ب.ظ ۰۱/دی/۱۴۰۰

روبروی بقعه‌ی عارف، جلوی درخت تنومند همیشگی ایستادیم.
آسمانِ پریده‌رنگ از میان برگ‌های تنک زرد سرک می‌کشید.
شاخه‌های باریک خشک مثل مارهای قیطانی بر تنه‌ی درخت پیچیده، بالا می‌رفتند.
نواری سبز از شاخه‌ی خشک آویزان بود، مثل آنکه آرزویی را بر درختی دار زده باشند.
سرش را پایین آورد.
با تعجب در گوشم زمزمه کرد: «چقدر گره! آیا حاجت‌روا هم شدن؟!»
بوی مانده‌ی دهانش به صورتم خورد.
جوابش را ندادم.
با تردید گفت: «امروز که تا اینجا اومدیم. بیا ما هم یک گره بزنیم. به نظرم همه‌ی اونایی که گره زدن اَوَلش عاشق بودن.»
دلم هری ریخت.
به آسمان که یواش‌یواش تاریکی‌اش را پهن می‌کرد چشم دوختم.
گفت: «چشماتو ببند و آرزو کن.»
گفتم: «ول کن تو رو بخدا. بعدِ چار سال، وقت گیر آوردی؟»
گفت: «حالا آرزو کن.»
گفتم: «آخه چه آرزویی؟»
گفت: «خب معلومه. اینکه این آلاخون والاخونی تموم بشه. عقد کنیم، بریم زیر یه سقف.»
دلم لرزید.
گفتم: «دس بردار بابا. تو اگه…»
حرفم را قطع کرد و گفت: «تو رو به جدت دوباره شروع نکن. ما همین‌جا همدیگه رو پیدا کردیم. یادت رفته؟»
گفتم: «نه. من یادم نرفته. اما تو..»
دوباره حرفم را برید و گفت: «آرزو! آرزو کن.»
چشم‌هایمان را بستیم، باز که کردیم شب درخت را پوشانده بود.
روی پنجه‌ی پاهایش بلند شد.
بالاتنه‌ی کوتاهِ بی‌تناسب با پاهای لاغر و بلندش را به سمت نوار سبز کشید.
به زحمت نوار را گره زد.
پشت به بقعه عارف و درخت، در سکوت جاده‌ی خاکی به سمت ماشین راه افتادیم.
کلید را که پیچاند، مکث کرد.
بخاری ماشین را روشن کرد و گفت: «همین‌جا بشین. من میرم دستشویی. زود میام. فکر نکنم بتونم تا خونه تحمل کنم.»
چشمکی زد و رفت.
وقتی از نظر افتاد با عجله ماشین را خاموش کردم و بیرون زدم.
تمام جاده‌ی خاکی را به امید باز کردن آن گره نحس دویدم.
دور زدم.
باید از پشت بقعه می‌رفتم که من را نبیند.
پایم را از پشت دیوار بقعه به درون گذاشتم.
در نور کم‌سویی که از درون مقبره‌ی عارف می‌تابید، دیدمش.
با شتاب و دستپاچه روی پنجه‌ی پاهایش کش آمده بود، اندام بی‌قواره‌اش را می‌کشید و تقلا می‌کرد تا گره کور را باز کند گویی می‌خواست هر چه زودتر جسد آرزویی که بر دار آویخته بی‌حضور هیچ شاهدی به خاک بسپارد.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز