شجاعتِ تجربه برای دریافت معنای زندگی

معنای زندگی یک ترکیب یا عبارت پراهمیتی است که توجه همه انسانها از فلاسفه گرفته تا مردم عادی را به خود جلب میکند. خیلی وقتها وقتی تعبیر انسان بزرگی را درباره معنای زندگی شنیدهام، پیشِ خود گفتهام: چقدر نغز گفته! چقدر دور و چقدر نزدیک به ذهن! چقدر بدیهی! چقدر متفاوت! چقدر…
اما هر چه سنم بالاتر میرود، هر چه بیشتر به دور و اطرافم دقت میکنم، هر چه بیشتر با حرفها و شخصیتهای انسانهای بزرگ معاشرت میکنم به این نتیجه میرسم که هر کس باید برای دریافت معنای زندگی خودش بکوشد. معنایی که در سیر زیستن و زندگی بروز میکند. معنایی یگانه و منحصربهفرد.
انسانهای زیادی از جمله خودم را میشناسم که شاید سالها وقت و انرژی خود را صرف کرده، زندگی را متوقف نگاه داشتهایم تا به فلسفهای دربارهی معنای زندگی برسیم در حالیکه تری ایگلتون در کتاب «معنای زندگی» از زبان ویتگنشتاین مهمترین فیلسوف قرن بیستم میگوید: «معنای زندگی را در جریان زندگی میتوان یافت. معنایی که در فرایند زیستن حاصل میشود.»
به واقع میتوان گفت امر مهمی مثل معنای زندگی که به کل چگونه بودنِ ما شکل و شمایل میبخشد، فرمول مشخص، ثابت و از پیشتعیین شده و یا حتی فرمول قابل کشفی که قابل استفاده برای همهی انسانها باشد، ندارد. فقط باید دل به جریان زندگی سپرد و نباید در انتظار معنا زندگی را ساقط کرد. و چون سیر زندگی هر فرد با دیگری متفاوت است تعجبی ندارد که در دلِ زندگی و آبتنی در دریای آن هر فرد معنای یگانهای را بیابد. معنای زندگی دریافتی است که هر شخص خواسته یا ناخواسته در سیرِ عمل به زندگی به آن میرسد. اما اینکه آن دریافت چقدر کارایی داشته باشد و چگونه در طی مراحل زندگی آدمی را پیش براند به نوع و عمق دریافت درونی هر فرد وابسته است.
هاروکی موراکامی در کتاب «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» درباره شغلش (اداره کردن یک کلوپ جاز) نوشته است:
«کار سختی بود. از صبح اول وقت تا آخر شب که دیگر رمقی برایم نمیماند مشغول رتقوفتق امور بودم. تجارب ناگواری داشتم، از هر رقم، اموری که نمیگذاشتند یک لحظه ذهنم روی آرامش به خود ببیند؛ لحظات ناامیدکننده، تا دلتان بخواهد. ولی مثل دیوانهها کار میکردم و عاقبت درآمدم به حدی رسید که به خود جرئت دادم چند نفر را استخدام کنم. یکی دو سال بیشتر به سیسالگی نمانده بود که توانستم نفسی بکشم. در ابتدا، از هر کجا میشد وام گرفته بودم و حالا تقریباً همه را پرداخت کرده بودم. دوران آرامش فرا رسیده بود. تا آن زمان، بحث فقط بر سر بقا بود، اینکه سرم را بالای آب نگاه دارم تا خفه نشوم. اصلاً فرصتی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نداشتم. ولی حالا احساس میکردم که با پشتسر گذاشتن آخرین پلهی یک پلکان بلند پا بر محوطهای باز و هموار گذاشتهام. چون به سلامت به آنجا رسیده بودم سرشار از اعتمادبهنفس بودم. احساس میکردم که دیگر هیچ مشکلی مرا مقهور خود نخواهد ساخت. آنوقت نفس عمیقی کشیدم و آرام به اطراف نگاهی انداختم، به پلههایی که پشتسر گذاشته بودم، و سپس به مرحلهی بعد در زندگیام اندیشیدم. سیسالگی در کمین بود. به سنی رسیده بودم که دیگر جوان خطاب نمیشدم. همان مواقع بود که ناگهان، گویی از غیب، فکر نوشتن یک رمان به سرم افتاد.»
این فکر درست در زمان تماشای بازی بیسبال و وقتی هاروکی موراکامی مشغول نوشیدن آبجو بوده است به ذهنش میتازد. بعد از خودش میپرسد: «میدانی چهکار باید بکنی؟ باید رمان بنویسی.» و با خرید یک بسته کاغذ و یک خودنویس پنج دلاری کار نوشتن اولین رمانش را شروع میکند و بلافاصله پس از تمام شدن آن بدون آنکه نسخهای از روی آن برای خودش بردارد، همان نسخهی اول را برای یک مسابقه میفرستد و یکسال بعد در حالیکه موضوع را به طور کل فراموش کرده است جایزهی برتر را میبرد. رمان دیگری مینویسد که آن هم نامزد جایزه میشود و از جایی به بعد تصمیم میگیرد بجای اینکه در رماننویسی طبق غریزهاش پیش برود به نویسندگی حرفهای بپردازد. پس کلوپش را که رونق گرفته بود واگذار کرده، به جای دیگری نقل مکان میکند و از روابط باز به روابطی محدود و بسته روی میآورد که در آن یکی دو ساعت بعد از تاریک شدن هوا میخوابد و قبل از طلوع خورشید بیدار میشود و در ادامه میکوشد به طور کل سبک زندگیش را تغییر دهد. تغییر سبک زندگی هاروکی موراکامی به عنوان یک نویسنده حرفهای به خودی خود بسیار شجاعانه است. هاروکی زمانی کلوپ را رها میکند که بعد از کارها و دوندهگیهای جسمی وحشتناک کلوپ جان گرفته است. اما او میخواهد وقتش را صرف نوشتن کند و با اینکه بقیهی اعضای خانوادهاش باور نداشتند از طریق رماننویسی بتوان امرار معاش کرد او این شجاعت را به خرج میدهد و در مسیرش پیش میرود. از طرف دیگر میبیند با عدم تحرک و سیگار کشیدن ممتد جسمش دارد تحلیل میرود. خودش در اینباره میگوید: «از روزی که تماموقت پشت میز تحریر مینشستم جسمم رفتهرفته تحلیل رفته بود ذرهذره بر وزن بدنم اضافه شده بود. آن زمان برای تمرکز بر کارم خیلی سیگار میکشیدم: شصت نخ در روز. تمام انگشتانم زرد شده بود و بدنم سرتاسر بوی دود میداد.»
از این پس او تصمیم میگیرد این شیوه را نیز تغییر دهد. پس به دوی استقامت روی میآورد: کار سادهای نبود ولی من نمیتوانستم هم خوب سیگار بکشم و هم خوب بدوم. شور و شوق دویدن و بیشتر دویدن محرک نیرومندی شد تا دیگر سراغ دود نروم و بر وسوسههای بعدی آن نیز غلبه کنم. ترک سیگار همچنین به حرکتی نمادین برای وداع با زندگی پیشینم شباهت داشت.»
محمود دولتآبادی نمونهای دیگر از رماننویسان است که در روستایی فقرزده و در خانوادهای عیالوار به دنیا میآید: «دهکدهای که همهچیزش رنگ خاک بود و در تمام آن به جز یک درخت سنجد سبزهای نبود.» و سپس با عشق و علاقهای که به تعزیه در روستا نشان میدهد، به هنر تئاتر دل میبندد و با تنگدستی و بدون دیپلم به تهران میآید تا در کلاسهای تئاتر آناهیتا شرکت کند و با سماجت تمام میتواند بدون دیپلم پذیرش بگیرد و بعد از یکسالونیم آموزش شاگرد اول هنرپیشگی شود. همزمان با تئاتر نوشتن را هم شروع میکند و کمکم و بعد به طور کامل از تئاتر فاصله گرفته و تماموقت به کار نوشتن میپردازد. اما نوشتن برای او به آسانی اتفاق نمیافتد بلکه آنچنان که خودش نقل میکند برای رسیدگی به امور معیشت و برای اینکه بر نیازهای بقا فائق آید بهناچار به تجربه شغلهای مختلف و متعدد میپردازد. از حروفچینی در چاپخانه تا کار در کشتارگاه، سلمانیگری، اعلامکننده برنامه در تئاتر لالهزار، کنترلچی سینما، بازاریاب روزنامه کیهان تا انبارداری و تلفنچی تئاتر و بعدها کارمندی کانون پرورش فکری و در کنار تمام اینها نوشتن و خواندن. از تلخترین خاطراتش همان سالهای اولیه ورودش به تهران است که مجبور میشود شبها در کنار خیابان گرگان یا روی بام کشتارگاه بخوابد. اما مصرانه در پی ادامه مسیر گام بر میدارد و برای نگاه داشتن انگیزهاش به شعلهیِ معنای زندگی میدمد. معنای زندگیای که به طرق مختلف در سیر زندگی این دو نویسنده و چه بسا هزاران نویسنده دیگر و هزاران آدم دیگر با مشاغل و ایدهآلها و آرزوهای مختلف نمود مییابد.
به نظر میرسد شجاعتِ تجربه پیشزمینهی پریدن در دریای زندگی برای معنایابی و نه ایستادن و نظاره کردن از بیرون است. همین شجاعتِ تجربه است که در جریان زیستن به آدمی جرأت رویارویی با زندگی و مواجهه با خویشتن را میدهد. آنقدر که شجاعتِ تجربه خودش معنای زندگی میشود. چرا که اگر آدمی این شجاعت را به خرج ندهد و همیشه تماشاگر بماند به امید اینکه از شنای دیگران شنا کردن بیاموزد با حسرتِ دریافت زندگی و هستهی درونی آن یعنی معنا خواهد مُرد. همین شجاعتِ تجربه است که در سیر زندگی آدمی را وا میدارد به تغییر. به تغییرهای ریز و درشتی که دریافت هر چه عمیقتری برای معنای زندگی به ارمغان بیاورد. اگر کسی مثل هاروکی موراکامی الهامش را در وقت دیدن بازی بیسبال به مسخره و یا ناممکن میگرفت، اگر سبک زندگیش را عوض نمیکرد، اگر مجال تغییر اهدافش را فراهم نمیکرد، آیا به معنای زندگیش پشت نکرده بود؟ اگر محمود دولتآبادی به بهانه فقر و جبر طبقهی خانوادگیش به زندگی روستایی قانع میشد و همانجا تا سالخوردگی روزگار میگذراند آیا میتوانست رمان ده جلدی کلیدر یا رمان روزگار سپری شدهی مردم سالخورده را بیافریند؟ اگر ویتگنشتاین برای دریافت معنای زندگی، طبقهی اشرافیاش را رها نمیکرد و در روستا به معلمی نمیپرداخت. یا برای دریافت حس مرگ روانهی میدان جنگ آن هم در خط مقدم نمیشد، آیا میتوانست به چنین نگاه فلسفی درباره زندگی برسد و یا معنایابی زندگیاش به شکل زیستنش گره بخورد؟ اگر اسمش را نمیتوان شجاعتِ تجربه گذاشت چه میتوان گفت؟ باید شجاع بود و پرید. باید تجربه کرد و غرق شد. باید درون زندگی دست و پا زد و عمیق لمس کرد. باید برای تغییرهای ریز و درشت آماده بود تا بتوان معنای زندگی منحصربفرد خود را از بیخ و بن درک کرد.