به بهانه دائیجان ناپلئون، ایرج پزشکزاد را بیشتر بشناسیم

یکی دو هفتهای است از خواندن رمان داییجان ناپلئون میگذرد. در پی خواندن رمان و کنجکاویهایم درباره نویسندهاش «ایرج پزشکزاد» برای نوشتن یادداشتی درباره رمان زمان گذشت و کار به تعویق افتاد تا دو روز پیش که خبر درگذشتش را در شبکههای اجتماعی دیدم و برق از سرم پرید. نویسندهای که قبل از خواندن رمان معروفش تنها کتاب «گلگشت خاطرات» را از او خوانده بودم. جستجوهایم درباره نویسنده ادامه داشت. و تازه میتوانم بفهمم که به حق چنان شخصیت نازنینی قادر به زائیدن چنین اثر ماندگاری است. دائیجان ناپلئون که در این دو سه روزهی اخیر به علت درگذشت خالقش حرفش در همه شبکههای اجتماعی است و هر کس از زاویه دید خود به تعبیر و تفسیری از آن پرداخته است از مهمترین رمانهای قرن بیستم به حساب میآید.
به نظر میرسد در جایی که یک اثر ماندگار میشود و حرف دربارهاش بالا میگیرد بد نباشد سری عمیقتر به خالق اثر و زندگی و شخصیتش زد. شاید این یادداشت بهانهای باشد تا خالق دائیجان ناپلئون و آثار مهم دیگرش را بهتر بشناسیم وگرنه تا کنون درباره این رمان صدها مطلب نوشته شده است.
پزشکزاد نوشتن را از دوره دبیرستان آغاز میکند. زبان فرانسه را به درخواست پدرش جدی دنبال میکند و از بیست سالگی برای ادامه تحصیل در رشته حقوق و البته بیشتر در پی عشقی که به سرانجام نمیرسد، عازم فرانسه میشود. در بدترین زمان ممکن یعنی کودتای بیستوهشت مرداد سال سیودو به ایران باز میگردد و چون با دوستش «تورج فرازمند» خیال راه انداختن یک مجله را در ایران در سر پرورانده بودند و به محض ورود دریافتند که اصلاً امکانش نیست از سرِ ناچاری پزشکزاد وارد دادگستری میشود و فرازمند میرود دنبال روزنامهنگاری. پزشکزاد پنج سال در دادگستری کار میکند. کاری که خیلی از اتفاقات پروندههای آنجا بعدها دستمایهای میشود برای نوشتن. مثلاً ایدهی «بریدن عضو شریف دوستعلیخان» در رمان داییجان ناپلئون از پروندهای از همان دوران کاری بیرون کشیده میشود. به دلیل عدم همخوانی روحیهاش با محیط دادگستری به عنوان دیپلمات وارد وزارت خارجه میشود که به نظر خودش کار راحتی بوده و بیشتر نقش زینتالمجالس را داشته و به همین دلیل وقت برای نوشتن فراهم شده است. اولین داستانش را با عنوان «اصغرآقای کل مهدی« در روزنامه فردسی به چاپ میرساند و بعد از آن ماشاءالهخان در بارگاه هارونالرشید را مینویسد. یکی از کارهای مهم دیگر ایشان در زمینه طنز ستونی در روزنامه فردوسی بوده است به نام «آسمون ریسمون» که در آنجا نیز با شاعران صاحبنام شوخی میکرده.
گر چه رمان «داییجان ناپلئون» شناختهشدهترین اثر اوست اما خودش نمایشنامهی «ادب مرد به ز دولت اوست» را بهترین اثرش میداند. نمایشنامهای که قرار بود قبل از انقلاب با بازی «داوود رشیدی» روی صحنه برود و با انقلاب منحل شد. انقلاب پنجاهوهفت زندگیش را از بیخ دگرگون میکند. از ابتدای سال پنجاهوهشت رسماً بیکار میشود و در پنجاه سالگی ناچار از مهاجرت. در خارج از ایران به نهضت مقاومت ملی به رهبری «شاپور بختیار» میپیوندد و سردبیر روزنامه «قیام»، روزنامه این حزب میشود و با قتل بختیار همکاریاش با حزب به پایان میرسد.
به گفتهی خودش در سالهایی که خارج از ایران زندگی کرد کتابهایی در زمینه سیاست نوشت که از آن جملهاند: «انترناسیونال بچه پرروها» و «خانواده نیکاختر» و…
دو کار بسیار ارزنده و متفاوت ایرج پزشکزاد تحقیقاتی است ادبی با عنوان «طنز فاخر سعدی» و «حافظ ناشنیدهپند». در هر دو اثر پزشکزاد کوشیده است از کلیشههایی که در اسطورههای ادبی وجود دارد دوری کند و نگاهی نو و شناختی نو به دست دهد.
پزشکزاد باور دارد: «سعدی شناسنامه ما در دنیاست» و موفقیت خودش را در طنز مرهونِ طنز سعدی میداند.
از موفقترین کتابهایش به زبان طنز همین رمان «دائیجان ناپلئون» است. رمانی که به عقیده خودش در بدترین زمان ممکن به چاپ رسید. زمانی که به علت تعریف هویدا از او به عنوان یک فرد سیاسی و حکومتی انتقادات روشنفکران را برانگیخت چرا که از منظر روشنفکران اثر قابلِ نویسنده باید از درِ مخالفت با نظام حاکم در آید که رمان پزشکزاد اینگونه نبود و از بابت دیگر به علت محتوای کتاب مخالفت روحانیون را نیز در پی داشت. منتها با تمام مخالفتها در مدتزمان کوتاهی به چاپ چندم رسید که با انقلاب چاپ کتاب متوقف شد. و از آن به بعد نیز چاپهای افست کتاب در داخل و خارج کشور چنان همهگیر شد که حق تألیف نویسنده به کل از بین رفت.
رمان دائیجان ناپلئون به هشت زبان زنده دنیا ترجمه شده است. مترجم رمان به زبان انگلیسی، معتقد است رمان «دائیجان ناپلئون» یکی از شاهکارهای بزرگ طنز در قرن بیستم است و دلیل ترجمهاش را تصحیح تصویر غلطی میداند که غربیها از ایرانیانِ بعد از انقلاب دارند.
در ایران بعد از انقلاب روزنامهی کیهان رمان را حرکت رژیم پهلوی و انگلیسها در جهت لطمه به حرکت انقلابی مردم معرفی میکند. و نیز مترجم رمان به زبان انگلیسی خاطرهای میگوید که گفتنش در شناخت رمان و موقعیت آن خالی از لطف نیست: «در دانشگاه دانشجویی ایرانی داشتم که از من خواست که قرار ملاقاتی بگذاریم چرا که پدرش میخواست من را ببیند و درباره رمان با من صحبت کند. در رستوران دانشکده قرار گذاشتیم. پدر دختر که مولا بود گفت: شما این کتاب را ترجمه نکردید، بلکه یکی از مأموران اطلاعاتی بریتانیا این رمان را به انگلیسی نوشته و پزشکزاد به فارسی ترجمه کرده است. که از آنجا فهمیدم کار خیلی خراب است.»
پزشکزاد تم اصلی کتاب را رویارویی یک طبقهی قدیمی مفتخور و بیجهت عزیز در مقابل عده تحصیلکرده و روشنفکر میداند، که طبقه قدیمی توان تحمل موفقیت تحصیلکردهها را ندارند.
رمان دائیجان با عشق یک پسر نوجوان یعنی سعید شروع میشود که حتی شکل و نحوه عاشق شدنش خاص و متفاوت و منحصربفرد و بهیادماندنی است:
«من یک روز گرم تابستان، دقیقاً یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه ربعکم بعد از ظهر عاشق شدم. تلخیها و زهر هجری که چشیدم بارها مرا به این فکر انداخت که اگر یک دوازدهم یا یک چهاردهم مرداد بود شاید اینطور نمیشد.»
قصهی عشق این نوجوان به موازات رویدادی مضحک که آغازگر کشمکشهای داستان میشود یعنی همان «صدای مشکوک» که دستِ آخر هم معلوم نمیشود ناشی از کشیده شدن یک شیء روی زمین بوده یا از یک عامل انسانی، پیش میرود. در ضمنِ کشمکشها خواننده با شخصیتهای رمان آشنا میشود. شخصیتهایی دلچسب که نویسنده بدون آنکه توصیفی بدست دهد در قالب دیالوگ و از طریق زبان به بهترین وجه ممکن شخصیتها را به تصویر میکشد و جایشان را در ذهن مخاطب باز میکند و خوش مینشاند.
روانشناسی موشکافانه و شخصیتپردازی دقیق پزشکزاد به گونهای است که هر شخصیت با گونهی زبانی و لحن منحصربفردش خود را با ابعاد مختلفش مینمایاند و خواننده میتواند او را به وضوح جلوی چشمش ببیند و همراه با آنها گاه غمگین، گاه نگران، گاه مشوش، و اغلب از خنده ریسه برود.
داییجانِ عاشقِ ناپلئون و دارای توهم توطئه که هر کاری را کار انگلیسها میداند سردستهی همان طبقه اشرافی مفتخوری است که نیاز شدید به مهم بودنش را از طریق تخیلاتش چنان پی گرفته که به باوری قوی و واقعی در وجودش تبدیل شده است. به گفته خود پزشکزاد این شخصیت تا حدی الهام گرفته از شخصیت پدرش است که با اینکه طبیب بوده و روشنفکر، همواره به در میان بودن دست انگلیسها در همه امور باور داشته است.
مش قاسم شخصیت محبوب خودِ نویسنده و اغلب خوانندگان شخصیتی است طنز و بسیار طنز. با تخیلات قوی و روحیهی نوکرمأبانهاش پادزهری است برای دنیای ترسناک دائیجان. مش قاسم الهام گرفته از یکی از خدمههای خویشاوندان پزشکزاد بوده است به نام مش عباس.
اسداله میرزا که من در این رمان از باقی شخصیتها بیشتر دوستش داشتم روحیهای سرزنده و طنز دارد. روشنفکر و تحصیلکرده است. زنها عاشقش هستند و زیاد خاطرخواه دارد. برای تمام مشکلات تنها یک راهحل دارد و آن سفر به سانفرانسیسکو است. گفته شده است پزشکزاد شخصیت اسداله میرزا را از خودش الهام گرفته است.
البته آنچه در داستان اتفاق میافتد و پررنگ است با راهحلی که به طور مداوم از جانب اسداله میرزا پیشنهاد میشود همخوانی دارد. در رمان روابط جنسی موضوع پررنگی است در میان طبقات مختلف مردم جامعه. و خیانت انگار موضوعی همهگیر است که به طبقه و تحصیل و مردم بالادست و پایین دست ربطی ندارد. از زن شیرعلی قصاب گرفته تا دوستعلیخان و زن همسایه هندی و…
روابطی که شخصیت اصلی داستان علیرغم تحریکات اسداله میرزا، در طی داستان عشقیش از آن مبرا میماند و تفاوت عشقش با دیگران از همینجا مشهود است و شاید همین امر نگاه دوباره خواننده را به بازبینی مفهوم عشق جلب کند.
رمان شخصیتهای زیادی دارد که در حین روایت و دیالوگ و وقایع شناخته میشوند. به نظر میرسد در این رمان زبان ساختن برای شناخت شخصیتها حرف اول را میزند و چیرهدستی عمیقی میطلبد. اینکه نویسنده قادر باشد برای هر شخصیت گونهی زبانی مخصوص به او را بسازد و پیشبرد داستان را با تمرکز بر دیالوگ آن هم به طنز فراهم کند مهارت فوقالعاده لازم دارد که به حق در رمان اتفاق افتاده است.
خلاصه داستان و پرداختن به شخصیتها و از این قبیل در اغلب تحلیلهایی که برای رمان نوشته شده است آمده. به همین دلیل تکرار مکررات نمیکنم.
از نظر من در کنار طنز بودن و شیوایی و ماندگاری زبان و گویایی شخصیتها و اشراف نویسنده به روانشناسی شخصیتها و بیان دنیای آنها و از آن طریق ایجاد شناخت دقیق از جامعه ایران، موضوعی که در کنار همهی موارد به آن پرداخته شده است، موضوعِ عشق است. چناچه در ابتدای رمان میخوانیم نوجوانی عاشق میشود و در پایان میبینیم به عشقش نمیرسد و در این میان به بلوغی دست مییابد که نگاهش را به عشق عوض میکند. در کنار این نوجوان و طی کردن مسیر دردناک عشق و سپس بالندگی و پا گذاشتنش به دنیای بزرگسالی، جوانی است روشنفکر به نام اسداله میرزا که او نیز چنین مراحلی را گذرانده با این تفاوت که او با فلاکت به عشقش رسیده و بعد عشقش کس دیگری را به او ترجیح داده و با او فرار کرده است. به گونهای که تمام نگاه این شخصیت نسبت به عشق از بیخوبن دگرگون شده و روالی افراطی و بیکوچکترین تعهدی نسبت به رابطه با زنها پیش گرفته است. اما در صفحات آخر دلیل این بیقیدی با همان زبان خاص اسداله میرزا بیان میشود و خواننده رویی دیگر از این شخصیت سرزنده و به ظاهر بیخیال را میبیند که شاید نشانی از احساس تنهایی، حقارت، بیکسی، و… باشد. نشانی که خواننده را برای دریافت معنای عشق به فکر فرو میبرد:
«امتیاز عبدالقادر به من این بود که من با ظرافت با زنم حرف میزدم و او با زمختی و خشونت، من روزی یکبار حمام میرفتم او ماهی یکبار، من حتی پیازچه نمیخوردم او کیلوکیلو پیاز و سیر و ترب سیاه میخورد، من شعر سعدی میخواندم او باد گلو میزد… آنوقت در چشم زنم من بیهوش بودم و او باهوش، من بیشعور او باشعور، من زمخت بودم و او ظریف…فقط ظاهراً مسافر خوبی بود…دست بهسفرش خوب بود… یک پاش اینجا بود یک پاش سانفرانسیسکو و لوسآنجلس…»
روحش شاد و یادش گرامی.
سلام
راستش چون در حال خوندن دو کتاب قطور بودم وقت خوندن این رو نداشتم، ولی انقدر که امروز در مورد این شخص و آثارش مطلب خوندم امروز که تصمیم گرفتم خوندن باقی دو کتاب رو بذارم برای بعد از این اثر.
خیلی الان صفحات اولیه رو مطالعه کردم که خیلی خاص و جالب نوشته شدن و قدرت قلم خیلی خاصی داره.
هر وقت خوندمش یک مطلب در مورد نوع نوشته و شکلش مینویسم و میذارم توی صفحه ام.
خسته نباشید…
سلام. چقدر عالی. امیدوارم لذت ببری