اگر بتوانم سهم خودم را ببینم…

۱۱:۲۵ ق.ظ ۱۱/اسفند/۱۴۰۰

وقتی شروع به حرف زدن درباره‌ی زندگی و همسرش کرد هیچ در نظر نداشتم چه باید بگویم چون به نظر می‌رسید طبق صحبت‌های قبلی‌مان تصمیمش برای طلاق قطعی باشد. تنها سعی کردم به عنوان یک دوست، نه مشاور گوش کنم. اما وقتی صحبت گل انداخت طرح چند سؤال کافی بود که تردیدهایش رو بیاید. همان تردیدهایی که آدم از مواجه شدن با آنها اجتناب می‌کند تا مبادا که پایش در قسمتی از ماجرا گیر کند و فرو رود. آنوقت است که آدم می‌فهمد باید به خودش، اعمالش و سهمی که در رابطه دارد ژرف‌تر و منصفانه‌تر بیندیشد. وقتی رفتم بالای منبر ناخودآگاه حرف‌هایی زدم که شاید دلم می‌خواست کسی پیدا شود و به خودم بزند. چند روز پیش از این صحبت، من و همسرم و پسرم در حال رفتن به خانه‌ی یکی از بستگان بودیم و ده دقیقه‌ای نگذشته بود که پسرم گفت: «بابا ماشینمو آوردی؟» همسرم گفت: »نه. نگفتی بیارم.» همین مکالمه کافی بود تا صدای گریه‌ی پسرم دیگر نیفتد که: «اصن همش تقصیر تو بابا. باید ماشینمو میاوردی. من گفته بودم.» و اصرار به اینکه باید برگردیم و برویم ماشینم را بیاوریم و انکار از ما که بابا باید برود سر کار و وقت برگشت نیست. تا رسیدن به مقصد زاری کردن و گاهی جیغ کشیدن‌های بنفش ادامه یافت. چند بار سعی کردم حواسش را پرت کنم. چند بار به موضوعات خنده‌دار اشاره کردم که حالا و هوایش عوض شود. چند بار هم با لحن جدی و منطقی گوشزد کردم که باید دقیقن به من یا پدرش می‌گفت تا برایش می‌آوردیم و مسئولیتش به گردن خودش است. هر کدام از روش‌ها بی‌فایده بود. دستِ‌آخر آنقدر عصبانی شدم که فریاد زدم: «دیگه صداتو نشنوم. ساکت.» اما تازه بدتر اوج گرفت. وقتِ پیاده شدن که همسرم دیرش شده بود پایین نمی‌آمد و میان گریه و زاری می‌گفت: »میخوام برگردم خونه ماشینمو بیارم.» یقه‌ی کاپشنش را گرفتم که به زور از صندلی کودک بِکَنمش اما همسرم مانع شد وگرنه از شدت خشم به زور متوسل می‌شدم. همسرم توی ماشین نشست وقتی حریفش نشد، گفت: «تو برو من می‌برمش خونه و میرم سرِ کار.» کمی هم با ماشین جلو رفت. وقتی عقب برگشت از شدت گریه چند بار زد زیر دلش اما باز هم پیاده نمی‌شد که دستِ آخر با پا درمیانی خاله‌ و وعده‌ی آوردنِ اسباب‌بازیهایِ توی انبار دختر خاله‌ها حاضر شد پیاده شود. به سکسکه افتاده بود. و نرم‌نرم با آمدن اسباب‌بازیها و عوض شدن حال و هوا و فضا آرام شد. و من تمام آن روز سردرد داشتم و از خودم می‌پرسیدم: سهم ما به عنوان پدر و مادر در مدیریت کردن این بحران کجا بود؟ چرا نتوانسته بودیم مشکل را رفع و رجوع کنیم؟ کجای کارمان اشتباه بود؟ اصلن نکند به صورت ضمنی اشاره‌ای به آورن ماشینش توسط ما کرده بود و ما حواس‌مان نبوده است؟ چرا نتوانسته بودیم آرامش کنیم و کار را تا حد برخورد خشمگینانه پیش برده بودیم؟ احساس عذاب وجدان و ناکامی می‌کردم. احساس والدینی زورگو و یک‌کلام و بی‌درک که تمام سعی‌شان در به رخ کشیدن قدرت‌شان خلاصه می‌شود و یا احساس کودکی هم‌پایه خودِ پسرم که او بخواهد حرف خودش را بزند و نیاز آنی خودش را مدنظر داشته باشد و ما هم همینطور. بزرگسال بالغ در تمام طول این صحنه فقط نظاره‌گر ایستاده بود و هیچ مداخله‌ای نداشت. شب وقتی همسرم آمد دنبال‌مان برگردیم خانه اتفاقی افتاد که من هیچ‌وقت در ادامه‌ی زندگیم فراموش نخواهم کرد. اتفاقی که برای هزارمین بار به من ثابت کرد که آنچه اهمیت دارد تمرکز کردن بر تغییر دادن ویژگی‌ها و رفتارهای منفی دیگران نیست(هر چند که آن‌هم مهم است)اما نکته‌ی مهم‌تر و اصلی‌تری که وجود دارد این است که آدم تمرکز تغییرش را ابتدا باید روی خودش بگذارد و ببیند در مواقع بحرانی دارد چه می‌کند؟ سهم خودش در ایجاد و ادامه یافتن موضوع یا موضوعات ناراحت‌کننده کجاست؟ برای مدیریت بحران کجای کار ایستاده است؟ دارد چه نقشی را ایفا می‌کند و خودش از انجام نقشی که خواسته یا ناخودآگاه در آن قرار گرفته چه احساسی دارد؟ باری وقتی خسته و خواب‌آلود برای بازگشت به خانه توی ماشین نشستیم، بینِ راه یادم افتاد داروهایم را که مهم بود و مصرف روزانه داشت جا گذاشته‌ام. آه از نهادم برآمد که چقدر خنگم. آخرش جا گذاشتم. داشتم خودم را با صدای بلند سرزنش می‌کردم که یکباره پسرم گفت: «اشکالی که نداره مامان برا همه اتفاق می‌افته.» صورتش را بوسیدم و بغض راه گلویم را آن‌چنان بست که هیچ نتوانستم بگویم. یادم افتاد به روزی که پشت در دستشویی منتظرم ایستاده بود و تکرار می‌کرد: «مامان داره میرزه بدو بیا دیگه.» و من چون فکر می‌کردم الکی می‌گوید تا من را بیرون بکشد کمی طول دادم و گفتم: «خودت برو توی اون یکی دستشویی.» وقتی بیرون آمدم ریخته بود روی پادری. گفت: «ببخشید مامان.» فکر میکرد حتمن دعوایش کنم. خودم را در دم کنترل کردم. بوسش کردم و گفتم: «اشکال که نداره برا همه اتفاق می‌افته حالا با هم پادری را می‌شوریم.» آن طرز رفتار خودش را امشب نشان داده بود. در حالیکه همین موضوعِ جا گذاشتن ظهر پیش آمده بود و اگر لحظه‌ای تأمل کرده بودم و رفته بودم کنارش نشسته بودم و با ناراحتی‌اش همدلی کرده بودم شاید هیچ‌کدام از آن حالات خشن و سردرد و آن همه گریه اتفاق نمی‌افتاد. حالا همه این چیزها به یکباره بالای منبر یادم افتاده بود و در حین صحبت با دوستم به ذهنم دویده بود. خواستم ویژگی‌های مثبت همسرش را بگوید و ویژگی‌های منفیاش. که ویژگیهای مثبت همسرش بر منفی می‌چربید. بعد او را متوجه سهم خودش در زندگی مشترک کردم. پرسیدم تا به حال و در طول این بیست سال زندگی چند بار اتفاق افتاده تمرکزش را از روی نقاط منفی و تغییر دادن همسرش بردارد و سعی کند تمرکزش را بر تغییر و رشد و توسعه فردی خودش بگذارد؟ حتی برای مدتی خیلی کم! جواب منفی بود. ساختن دیگران و تمرکز روی نقاط منفی دیگران برای تغییر، انرژی و اعصاب خیلی بیشتری می‌طلبد اما خب طبیعی است که ما آن را راحت‌تر قبول می‌کنیم تا اگر در فردا روزی مشکل برطرف نشد یا اوضاع موافق مرادمان نبود بگوییم: «تلاشمو کردم خودت نخواستی.» اما تمرکز بر خود و کم و کاستی‌هایی که داریم و برخاستن و تغییر دادن انچه لازم است تغییر کند گاه آنقدر سخت است، آنقدر طاقت‌فرسا است که ترجیح می‌دهیم حتی به آن فکر هم نکنیم و چه بسا به شریط حاضر تن بدهیم و همه‌چیز را متوجه طرف مقابل بکنیم. اینکه یاد بگیریم در ابتدا روی خود کار کنیم، گیر و گرفت‌های خودمان را بشناسیم تا بتوانیم انتخاب درستی برای ادامه دادن یا ندادن رابطه داشته باشیم همت بلندی می‌خواهد. و این موضوع نه تنها در روابط صمیمی‌تر که در هر رابطه‌ای می‌تواند نمود داشته باشد. دیدن سهم خود در بحران‌ها و مشکلات و آگاهی از نقش خود به عنوان یک انسان تأثیرگذار در روابط به همان اندازه که سخت است آنقدری قدرت دارد که زندگی شخصی و چه بسا زندگی خانوادگی و فراتر از آن را دستخوش دگرگونی کند.

2 پاسخ به “اگر بتوانم سهم خودم را ببینم…”

  1. Avatar لیلا علی قلی زاده گفت:

    خانم سلیمی چقدر خوب این مسئله رو با روایت یک داستان دیگه توضیح داده بودین. درود بر قلمتون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز