چگونه قضاوت نکنیم

وقتی خواندن و نوشتن قسمت مهمی از زندگی را تشکیل میدهد، خواه ناخواه بالندگی خصیصۀ آدم میشود. ذهن خودبهخود میگردد تا آنچه را میخواند یا مینویسد یا حتی دربارهاش فکر میکند به نوعی در تار و پود زندگی واقعی بدمد. انگار ناخودآگاه میکوشد از هر یافتهای در جهت یادگیری هر چه بیشتر بهره ببرد.
بارها خوانده یا شنیدهایم که قضاوت کردنِ آدمها کار درستی نیست. یا دیدگاه قضاوتگرانه دیدگاهی متعصّب و یکبعدی است. یا اصلن به چه حقی به خودمان اجازه میدهیم دیگران را قضاوت کنیم؟
این سؤال مدتها در ذهنم جا خوش کرده بود که ذهن آدمیزاد که مدام و مدام در حال تجزیه و تحلیل و نتیجهگیری است، که اغلب هم نتیجهگیریهایش مبتنی بر سود شخصی است چطور میتواند حتیالامکان خودش را از قضاوت کردن (خود و دیگران) دور نگه دارد؟
تا اینکه گذارم افتاد به جهانِ داستانِ «تپههایی چون فیلهای سفید» اثر ارنست همینگوی. داستانی ساده، عینی و نمایشی. وقتی بیشتر درباره چند و چون داستان یاد گرفتم دانستم داستان از نقطهنظر دانای کل نمایشی روایت میشود که وقایع را آنگونه که هست بدون ذرهای دستبرد و تغییر، هر چند جزئی روایت میکند. درست مثل آنکه نویسنده یک دوربین فیلمبرداری بر دوشش داشته باشد و آنچه را دوربین ضبط کرده است برایمان بیکموکاست بگوید. نظرات شخصیاش را هم در خودش و برای خودش چال کند. دیدگاهی عینی در داستاننویسی که در ذهن و دل شخصیتهای دنیای داستان نفوذ نمیکند و واگویهای ازدرون آنها بالا نمیآورد. تنها و تنها اجازه میدهد خواننده خودش ببیند، خودش بشنود و تمام حواس خواننده را از آنچه ضبط کرده و به نمایش گذاشته درگیر کند. بعد از اتمام داستان این خواننده است که برای درک آنچه دیده از خودش سؤالهایی میپرسد و بر اساس برداشتهای خود جوابهایی میدهد. در نتیجه درک افراد متفاوت از خواندن چنین داستانی میتواند متنوع و متفاوت باشد.
حال اگر بخواهم همین موضوع را به زندگی واقعی بسط دهم میتوان از چنین دیدگاهی برای توانمندی در قضاوت نکردن بهره برد. با این تفاوت فاحش که درروابط دنیایِ واقعی انسانها با یکدیگر روابط واقعی دارند و به سلاحی مجهزند که میتوانند برای عدم قضاوت نادرست و حقبهجانب از آن استفاده کنند. آن سلاح عجیب و غریب نیست. بلکه مهارتی است که به قدرت آن واقف نبوده و کمتر به کارش میگیریم و تا میتوانیم به تحلیلهای ذهنی خود بسنده میکنیم.
بیایید به روابط مهم در زندگیمان بنگریم. روابطی که ذهن بر اساس واکنشهای فرد مهم دچار گیر و گرفتهایی میشود. بنابراین بهدنبالِ آنچه از طرف دریافت میکند، در ذهن خود یافتهها را بررسی کرده، مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهد و در آخر هم به نتیجهگیری (قضاوت) میرسد.
اگر فرض کنیم در زندگیِ واقعی یک داستاننویس هستیم با زاویه دید دانای کلِ نمایشی که تنها قرار است آنچه را میبیند به صورت عینی برای خودش گزارش بدهد و حق ندارد صدای ناشنیده و حرف دلِ ناگفتۀ طرف مقابل را بشنود و بگوید و نیز حق ندارد ذهنیات خودش را در عینیات بیامیزد، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
اگر اتفاق قابل ملاحظهای در رابطه با فرد مهم بیفتد، فرد قادر خواهد بود برای خود تنها گزارشگر ارادی عینیات (آن¬چه دیده، شنیده، بوییده، چشیده و لمس کرده) باشد. میگویم ارادی چون ذهن آدمی چنان سیال است که تا آدم بیاید به خودش بجنبد به شکل غیرارادی کوهی از قضاوتها را بافته و شکافته و دوباره بافته است. با این جنبهی چموش ذهن کاری ندارم که از دسترس خارج است و بیمحلی راهکارش. سر و کارمان با جنبۀ ارادی آن است. پس تا اینجا تنها برای خود گزارشگری هستیم که وقایع پیشآمده را چون دوربین فیلمبرداری مرور میکنیم و بعد از همان سلاحی استفاده میکنیم که خواننده نمیتواند در جهان داستان مستقیمن از شخصیت بپرسد و لاجرم از خود میپرسد و از خود جواب میخواهد و به قضاوت دلخواهش هم میرسد. در دنیای واقعی میتوان قبل از رسیدن به نتیجۀ دلخواه از طرفحسابِ واقعی که فکر و احساس و واکنشش برایمان اهمیت دارد سؤال پرسید. که آیا منظورت را درست فهمیدم؟ آیا میخواستی این موضوع را مطرح کنی؟ آیا دلیل انجام این رفتارت را درست متوجه شدم؟ آیا..
مهارت پرسش قبل از قضاوت است که میتواند ذهنیگرایی رابطه را به عینیگرایی تبدیل کند، نقاط کور و مبهم را واضح بنمایاند تا ذهن به نقاط روشن رهنمون شود و از لباسِ چرک بافتن و کدر پوشیدن در امان بماند و نیز توانایی و هنر نگهداری و پرورش روابط مهم را تقویت کند.