تکرار

زن روی صندلی بند نبود.
وقتی صدای مداح در بلندگو میپیچید، زن گر میگرفت.
دستهایش را رو به آسمان بلند میکرد و با تمام توان بر سرش میکوفت.
تکرار نام «مادر» در شعر مداح انگار زن را در تابهای داغ برشته میکرد.
مثل ماری زخمخورده بر خود میپیچید.
یکآن از تقلا باز میایستاد.
به نقطهای نامعلوم زل میزد و باز مثل آنکه چیزی یادش آمده باشد هوار میکشید.
صدایش که میگرفت ممتد به قفسهی سینهاش میکوبید.
اطرافیان دورهاش کرده بودند.
یکی دستهایش را گرفته بود و دیگری صورتش را با لبهی چادر باد میزد و آن دیگری آب قند به خوردش میداد.
زنِ کناردستیام به پهلوی بغلدستیاش زد و گفت:
ـ حالا ببین کجاس دارم میگم. این دختر نمیتونه دووم بیاره.
زن بغلدستی اشکش را پاکرد و گفت:
ـ حقداره. درسته که حاجخانوم پیر بود. اما خب این تهتغاریشه. حتمن یادش میاد چقدر با رفتاراش تو محل پیرزنو چزونده. حالا جیگرش داره میسوزه.»
ـ آره اما اون موقع هنوز دخترِ خونه بود. دنبال عشق و عاشقی.
ـ اما بدبخت پیرزن همیشه یِ چشمش اشک بود و یِ چشمش خون.
ـ حالام که میگن حال و روز خوشی تو خونۀ شوهر نداره؟
ـ آره. جایی حرفت نباشه چن. حاجخانوم خودش میگفت تا حالا چن بار تا پای طلاق رفتن و برگشتن.
سفرهی شام را که پهن کردند زن با بشقابی پر در دست نشست.
چنگالش را بر ساق پای مرغ بریان شده فرو برد.
تکۀ کندهشده را بر برنج زعفرانی گذاشت و با اشتهایی هر چه تمامتر لقمه را بلعید.
دستش را دراز کرد.
دیسِ سالاد را پیش کشید.
پیشدستیِ خالی را از سالاد انباشت و در حالیکه دیسِ سالاد را به زن بغلدستش تعارف میکرد برقی در چشمهای ورمکردهاش درخشید.
چشمکی زد و گفت: «راستی دیدیش؟ اونم اومده بود.»