کشمکشِ تلخِ تمامنشدنی

خودش را از طبقۀ چهارم پرت کرد پایین. همین چند روزِ پیش. درماندگی، بیشفعالی درماننشده و فشارهای عصبیِ رویِهم تلنبارشده سرانجام کار خودش را کرد. آن هم بعد از آن همه حوادث خطرناک و مرگآور (از تصادف گرفته تا اعتیاد مهلک) که از بیخ گوشش گذشت و زنده ماند و حالا در چهلوششسالگی…
تا به حال چندینبار با آدمهایی که خودکشی کردهاند ملاقات داشتهام. آدمهایی که از مرگ نجات پیدا کردهاند و چه بسا آگاهانه یا ناآگاه روشی را انتخاب کردهاند که احتمال مرگ حتمی را پایین تخمین میزده یا در شرایطی اقدام به خودکشی کردهاند که دیگرانی حاضر بودهاند یا میدانسته به زودی از راه میرسند. افرادی نیمهسیر از زندگی که هنوز ریسمان دلشان به زندگی وصل بود.
اما اولین روز همین هفته کسی خودش را پرت کرد که یکی از اعضای خانوادهاش میگفت از مرگ، به حد مرگ میترسیده است. و شاید از شدت همین ترس بوده که طبق بررسی پزشکیِ قانونی قبل از اصابت سر و صورتش به خاک سکته کرده بود.
بیاراده ذهنم بارها و بارها صحنهای که تصمیم گرفته بود خودش را بیندازد بازسازی کرد و با تعریفِ نزدیکان و کسانی که صحنه را از نزدیک دیده بودند صحنۀ مجسمشده کامل و کاملتر گشت. چنان با حس و حال دقایق قبل از مرگش عجین شدم که انگار در همان لحظات در کنارش حضور داشتهام.
رسیدن به پوچیِ محض و تسلیم شدن به جوهر سیاهی که یکباره و سریع و عمیق سرتاسرِ تار و پود افکار و هیجانات را سیاه میکند. تمام راهها بسته مینماید و بنبست بتونیِ غیرقابلنفوذی صورت به صورت قرار میگیرد. یکهو انگار ترس در تهِ دل فرو مینشیند و میماسد. قلب یخ میزند و مغز فلج میشود و تمام روزها و شبهایی که میتوانست جور دیگری رقم بخورد مثل حرکات تودرتوی یک تراژدی تندشده بر دیوار همان بنبست روی همان تاروپودِ سیاه شده به نمایش در میآید. انگار دستی نامرئی سرِ وابستگیها را با چاقویی تیز میبرد و دنیا و هر چه در آن است با هجومی سیلآسا بیرون میریزد. تنهایی دورش چنبره میزند و با هجمهای از ژرفترین تهمتها و سرزنشها خودِ خودش را فشار میدهد. میپیچاند و میچلاند . فشار میدهد. میپیچاند و میچلاند. خوب که لکههای سیاه از جانِ تاروپودش در آمد اجازه میدهد بیقیدانه روی بند دنیا پهن شود. ترس از تهِ دلش بِسُرد و قاطیِ چرک و خون و کثافت پشت سرش از بنبست بیرون بزند. جرأت ندارد سر برگرداند. در چشمهای وقزدۀ بنبست خود را میبیند که دستش به هیچ کجا وصل نیست. شاید دلش میخواهد آخرین شانسش را امتحان کند و خودش را از توهم این بنبست شوم برهاند. دست بر سینۀ بنبست میگذارد هلش بدهد و از کابوس بیدار شود که …
این نوع از تجسم ذهنی شاید در پس یک شخصیت سالم و نرمال نجنبد. فقط ممکن است لحظاتی افسوس بخورد، عبرتی بگیرد و بگذرد و یا عمل انجامشده را محکوم کند و یا…. اما کسی که با شبحِ سیاه افسردگی دست و پنجه نرم کرده و میکند خودکشی برایش یک حادثه نیست. یک تراژدی نیست. یک توهم نیست. یک جنون آنی نیست. یک ترس نیست. یک واقعیت است. یک اضطراب ذهنیِ فعال است که در پشت و پسلههای ذهنش جا خوش کرده هر از چندگاهی چنگ و دندان نشان میدهد. مالِ یک سال و دو سال و چند سال نیست. به سالهای متمادی تعلق دارد. مالِ یک دلیل و دو دلیل و چند دلیل نیست. ریشههای عمیق دارد. شاید به همین خاطر باشد که این چنین اتفاقاتی شاخکهای این ذهنیت را تیز میکند. ساعتهای متوالی در فکر غوطهورش میکند. حالش را به هم میریزد. خودش را بارها و بارها در مواجهه با چنین عملی میبیند. و به تصمیمش برای رفتن یا بازگشتن میاندیشد. بازبینی میکند. خودش را و هر آنچه را به خودش ربط دارد. زیر سؤال میبرد. زیرِ کوه یخی شخصیتش فرو میرود تا خودش را روشنتر ببیند. ترس برش میدارد که آیا ممکن است روزی من هم….
یادِ داستان زندهبهگور میافتم.
صادق هدایت در داستان کوتاه «زندهبهگور» افکار و احساسات فردی را که قصد خودکشی دارد و اقدام میکند و هر بار جان سالم به در میبرد به وضوح و قابللمس بیان میکند و در جایی مینویسد:
«نه. کسی تصمیم خودکشی را نمیگیرد، خودکشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست. نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کردهام. حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بکنم. باری چه میشود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است.»
در این جملات داستانی اشاره به جبر و اختیاری درهمپیچیده و بیمرز میشود که هدایت وزن بیشتری به جبر میدهد. به سرنوشت. سرنوشتی که ساختۀ خود آدم است و به همان اندازه صاحباختیار و جدا از خودِ فرد تا جایی برسد که زورش بچربد و فرد را به درۀ تسلیم محض سوق دهد.
در این داستان نیز خیلی از تلاشهای شخصیت اصلی برای خودکشی بینتیجه میماند:
«هیچکس نمیتواند پی ببرد. هیچکس باور نخواهد کرد، به کسیکه دستش از همهجا کوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر. اما وقتیکه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیکه مرگ هم پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم.»
از طرف دیگر آدمهایی دیدهام که چنان حظّ ریزترین امور زندگیشان را میبرند که انگار همین الآن در بهشت برین هستند. و یکباره و یکهو و ناگهان گوش به گوش میرساند که فلانی به رحمت خدا رفت. آدم بهتش میبرد.
تمام این هفته با خودم فکر میکردم بلاخره زور سرنوشت بیشتر است یا زور فردی که خود آنرا رقم زده است. به نظر میرسد تفکیک این دو که در قالب دو مفهوم جبر و اختیار به هم تنیدهاند و چون کلافی سردرگم به هم پیچیده، غیرممکن باشد. هر چقدر هم بگردیم سرنخی واضح از برتری یکی به دیگری به دست نخواهیم آورد.
به این شاید رسیدهام که شاید آن دستۀ سیر از زندگی که به مرگ چسبیدهاند سرنوشت برایشان وقت میخرد. میبردشان تا لبِ چشمۀ مرگ و تشنه برشان میگرداند تا مگر از سر، اختیارشان را به جریان بیندازند و روی خوش به زندگی نشان دهند ورها شوند و از طرف دیگر زمان را از پیشِ پای آن گروهی که عاشق زنده بودناند و فراری از مرگ برمیدارد. آنها را در اوج دلباختن به زندگی از چشمۀ مرگ میچشاند تا مبادا روزی برسد که از زندگی دلزده شوند.
از هر روی که بنگریم کشمکش تلخِ میان این دو تمامنشدنی است.