اولویتِ اولویتها

رابطهام با بیمارستان و پزشک و پزشکی هیچ خوب نیست. با دارو خوردن هم. با خودم عهد میبندم دیگر اینبار یادم میماند اما آنقدر یکی در میان میشود که فکر میکنم خوردنش هیچ اثر نکند. آنقدر بیاعتنا خودم را به درِ بیخیالی میزنم تا درد مزمن شود. عملکردهای روزانهام که مختل شد تازه چشمم به خط میآید.
بلاخره بعد از گذشت مدتزمان طولانی از سردردهایی که اغلب پاچۀ مغزم را میگیرد مجبور شدم برای بار چندم بروم پیشِ متخصص مغز و اعصاب. اینبار دیگر نتوانستم از زیر امآرآی در بروم. امروز صبح طلسمش شکست و علیالطلوع زدم بیرون.
بعد از پذیرش، نگاهم به مرد میانسالی افتاد که روی تخت دراز کشیده بود. نگاهم رویش ثابت ماند. من نشسته بودم و او روی تخت دراز کشیده بود. نمیتوانستم دقیق ببینم. چشمم به چشم زنی در کنارش افتاد که انگار با نگاه شماتتبارش میگفت: «فضولی موقوف» توقف دادم اما فهمیدم که نفر جلوی من است برای امآرآی. وقتی تختش را به سمت راهرویی که در بنبستش اتاق امآرآی بود حرکت دادند من هم راه افتادم. حالا کاملن میتوانستم ببینمش. لباس آبیِ سیر به تن داشت. از همان گانهایی که من هم بعدن پوشیدم. پتو رویش بود. میشد از مچهای دست و صورتش فهمید که لاغراندام است. دو دستش بیاراده روی سینهاش قفل مانده بود، در حالیکه یک دستش محکم مشتشده بود و دستِ دیگرش با انگشتهایی که انگار چارچنگولی در هوا منقبض شده باشد بیحرکت مانده بود. دلم میخواست بپرسم مشکلش چیست؟ استیصال زن و دو مرد جوانی که همراهش بودند مانع میشد. وقتی چهار نفری مرد را از روی تخت امآرآی روی تخت خودش گذاشتند نوبت من شد.
دراز کشیدم و چیزی شبیه هدفن روی گوشهایم را پوشاند و بعد چیزهایی مثل دو بالشتک کوچک آبی روی دو سمتِ هدفن را. بعد محفظهای با شیارهای نامتقارن روی صورتم را گرفت. چشمهایم را بستم. دکمه را زد و رفتم توی یک محفظه استوانهای شکل. صداهای اجقوجق شروع شد که برای من همراه بود با تصویر پیرمرد خنزرپنزری بوف کور و آمیختن صداهای دستگاه با صدای خندههای او. یادم آمد در تعبیر رمان بوف کور خوانده بودم: «درد راوی، درد انسان سرگشته است در مقابل رازهای آفرینش.» بیاختیار تا پایان امآرآی ذهنم درگیر راوی و نیلوفر کبود و پیرمرد و زن اثیری بود.
وقتی منتظر بودم تا عکسم آماده شود، صدای خندهها جایش را به سؤالات غریبی داده بود که درد راوی یادم انداخته بود. درد راوی با خودش تصویر تبلیغ بستۀ آموزشیِ جدید دکتر علی صاحبی را آورد که به نیکزیستی در شرایط دشوار پرداخته بود.
دکتر صاحبی سه عامل مهم را برای نیکزیستی مطرح کرده بود:
۱٫تفریح و سرگرمی
۲٫روابط
۳٫سلامت تن
به این فکر کردم که باید در زندگی فردی اولویت سوم را به اولویت اول انتقال داد. به اولویتِ اولویتها در زندگی. چرا که برای درد داشتن در مقابل رازهای آفرینش هم ابتدا باید تنی سالم داشت تا قدرت این نوع از تفکر و لمس دردش را بدهد و یا آدمی را به سمت خلق اثر خلاقه یا زندگیِ نیک یا فلسفیدن آگاهانه یا خودآگاهی موشکافانه یا… رهنمون باشد.
از خودم پرسیدم چه قدمهای کوچکی برای سلامت جسم میتوان برداشت؟
بیشک نوشتن و اجرای یک فهرست از گامهای ریز و ساده میتواند راهگشا باشد.