به آواز باد گوش بسپار

۸:۳۶ ق.ظ ۰۴/تیر/۱۴۰۱

اولین اثری که دربارۀ هاروکی موراکامی خواندم کتاب «از دو که حرف می‌زنم از چه حرف می‌زنم» بود. بعد از آن، کتابِ «نویسندگی به مثابه شغل» را خواندم. کتابی که لحظه به لحظه انقلابی در درونم ایجاد کرد. از این نقطه به بعد هاروکی موراکامی در نظرم به نویسنده‌ای متفاوت و منحصربه‌فرد تبدیل شد. نویسنده‌ای که پشتکار و استمرارش، شخصیت مستقل‌اش و خلقیات فردگرا و استدلال‌های متفاوتش و نیز روش داستان‌نویسی مخصوصش مسحورم کرد. از همین کتاب بود که تصمیم گرفتم آثارش را از ابتدا دنبال کنم.
اولین اثر موراکامی «به آواز باد گوش بسپار» است. این کتاب توسط محمدحسین واقف در ایران ترجمه شده است. آن‌چه نظرم را جلب کرد بی‌دقتیِ نوشتۀ پشت جلد کتاب برای معرفی موراکامی بود:
«او این رمان را در سالِ ۱۹۷۹ منتشر کرد و توانست جوایز بسیار معتبری از جمله آکوتاگاوا را از آنِ خود کند.»
در صورتی که در کتاب «نویسندگی به مثابه شغل» نوشته شده است که موراکامی بابت این رمان برندۀ جایزۀ نویسندگان تازه‌کار از مجلۀ گونزو شده است. البته دوبار هم نامزد جایزۀ آکوتاگاوا شده است اما درهمان حد مانده و جایزه را کسان دیگری برده‌اند. این مسئله یعنی «جوایز ادبی» با نگاهی مستدل از زبان موراکامی در یکی از فصل‌های کتاب «نویسندگی به مثابه شغل» آمده است.
موراکامی از زمره نویسندگانی است که فکر نوشتن داستان به یک‌باره آن‌هم در حین تماشای بازیِ بیسبال و در حالی که روی چمن دراز کشیده است به ذهنش می‌نشیند. چیزی مثل ادراک الهام یا شهود. بعد از اتمام بازی مستقیم برای خرید کاغذ تحریر و خودنویس می‌رود. و محصول می‌شود اولین اثر بلندش یعنی «به آواز باد گوش بسپار.»
داستان از زبان راوی اول شخص روایت می‌شود. راوی به طور مستقیم از خودش و افکارش و احساساتش حرف نمی‌زند. همین‌طور باقیِ شخصیت‌ها. اما خواننده می‌تواند در خلال ارتباطات راوی با بقیۀ آدم‌های جهان داستان، شخصیت راوی وسایر شخصیت‌ها را که از جنبه‌های زیادی شبیه به یکدیگرند، درک کند. راوی تنها در فصلی از داستان اندکی دربارۀ کودکیش می‌گوید. یا خواننده متوجه می‌شود پدرش طرفدار وجود قوانین مشخص و ازپیش‌ تعیین‌شده‌ای است و یکی از آن قوانین واکس زدن کفش‌های پدر توسط راوی و برادرش است به صورت نوبتی. راویِ بیست‌وچند ساله و دانشجو هجده روز از زندگیش را تعریف می‌کند که برای تعطیلات از دانشگاه برگشته است. خودِ راوی به رباطی می‌ماند لَخت و یک‌نواخت که روایت‌گر ماجراهایی است از همین دست. ماجراهایی بیان‌گرِ سرخوردگی، تنهایی، ناامیدی، یک‌نواختی و دلتنگی خودش و باقیِ آدمهای داستان. البته که حادثه یا حوادث غافلگیرکننده و متنوعی در داستان رخ نمی‌دهد. بلکه راوی با زبان و لحنی خاکستری آدم‌ها و روابطی از یک نسل ماشینی و یکنواخت ژاپنی را به تصویر می‌کشد. نمایشی از روابط بی‌سرانجام و آدمهایی که با احساس فقدان، ناامیدی و سردرگمی درگیرند.
قسمت‌هایی از کتاب:
*چیزی به‌نام نوشتن کامل وجود ندارد؛ درست همان‌طور که چیزی به‌نام یأس کامل وجود ندارد.
*اگر کسی طبق این اصل عمل کند که همه‌چیز می‌تواند تجربه‌ای برای یادگیری باشد، پس پابه‌سن گذاشتن نباید آنقدرها هم دردناک باشد. دست‌کم دیگران به ما این‌طور می‌گویند.
*صادقانه نوشتن به‌غایت سخت است. هر چه بیشتر تلاش کنم صادق باشم، کلماتم بیشتر در تاریکی غرق می‌شوند.
*نوشتن کنش وارسی فاصلۀ بین ما و چیزهایی است که دورمان را گرفته‌اند. آن‌چه ما نیاز داریم نه حساسیت که یک خط‌کش است.
*کار نوشتن را بسیار دردناک می‌یابم. می‌توانم یک ماه کامل را بدون نوشتن حتا یک خط بگذرانم، یا سه شبانه‌روز پشتِ سرِهم بنویسم، و در آخر بفهمم، همۀ چیزی که نوشته‌ام اشتباه است. گرچه، هم‌زمان عاشق نوشتن هم هستم. کتابتِ معنا برای زندگی در مقایسه با زندگی کردن آن معنا، مثل آب خوردن است.
*میان آن‌چه تلاش می‌کنیم درک کنیم و آن‌چه واقعن قادر به درک آن هستیم، خلیجی قرار گرفته است که آن دو را از هم جدا می‌کند. هر قدر هم که خط‌کش‌مان بلند باشد، هرگز نمی‌توانیم عمقِ این خلیج را حساب کنیم.
*اگر به هنر یا ادبیات علاقه‌مند هستید، پیشنهاد می‌کنم یونانی‌ها را بخوانید. هنر ناب، تنها در جوامعِ برده‌داران وجود دارد. یونانی‌ها، برده‌هایی داشتند تا این برده‌ها در مزارع‌شان کشت کنند، غذایشان را آماده کنند و کشتی‌های‌شان را برانند. در حالی‌که خودشان روی سواحل آفتاب‌گرفته‌ی‌ مدیترانه دراز می‌کشیدند، شعر می‌سرودند و با معادله‌های ریاضی گلاویز می‌شدند. هنر این است.
اگر شما از آن آدم‌هایی باشید که ساعت سه‌ی صبح، به یخچال آشپزخانۀ خلوت حمله می‌کنند، تنها بر همین پایه می‌توانید بنویسید.
و من چنین آدمی هستم.
*خیلی جدی معتقد بودم شاید با تبدیل زندگی‌ام به اعداد، بتوانم به درون مردم راه پیدا کنم. داشتن چیزی برای برقرار کردن ارتباط، می‌توانست اثبات این باشد که من واقعن وجود دارم. هیچ‌کس به تعداد سیگارهایی که کشیده بودم یا تعدا پله‌هایی که بالا رفته بودم یا اندازۀ ابعادم، کمترین علاقه‌ای نداشت. وقتی این را فهمیدم، علت وجودی‌ام را از دست دادم و به‌کلی تنها شدم.
*حرف زدن از کسانی که در شرایط طبیعی مرده‌اند، به اندازۀ کافی سخت است؛ اما صحبت کردن دربارۀ دختران جوانی که در جوانی مرده‌اند، سخت‌تر است؛ آن‌ها با مردن تا ابد جوان می‌مانند.
*دروغ‌ها چیزهای وحشتناکی هستند. می‌توان گفت، بزرگ‌ترین گناهانی که جامعۀ مدرن را می‌آزارند افزایش دروغ و سکوت است. گستاخانه دروغ می‌گوییم و بعد زبان‌مان را قورت می‌دهیم. به‌هرحال، اگر تمام طولِ سال صرفن حقیقت را بگوییم، احتمالن حقیقت، ارزشش را از دست بدهد.
فصل آخر داستان با صحبت از «دِرِک هارتفیلد» نویسندۀ خیالی نویسندۀ داستان و با خواسته او که می‌خواهد نقلِ‌قول نیچه را بر سنگ مزارش حک کنند، تمام می‌شود.
«چگونه ممکن است، کسانی که در نور زندگی می‌کنند عمق شب را درک کنند؟»

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز