ایستاده مردن بهتر از زانو زده زیستن است

انسانها همگی محکومند که بمیرند؛ ایستاده مردن، بهتر از زانو زده زیستن است. «آلبر کامو»
وقتی در دورۀ «جملهورزی» ناگزیر از خواندن گزینگویههای دیگران و سپس نوشتن گزینگویههای خودم شدم، کمکم دریافتم پشتِ هر جملهی کوتاهی که نوشته شده و باقی مانده و در طول زمان لقلقهی زبان خیلیها شده و دهان به دهان چرخیده است، دنیایی فکر، احساس، تجربهی زیسته و بهطور کل فلسفه و جهانبینی خوابیده تا جایی که بتوان نمودی از دنیای روانی نویسندۀ آن جمله را حیّوحاضر دید.
در همان دورهی جملهورزی هم وقتی زور میزدم جملهای بنویسم که بهزعم خودم گزینگویهای درخور توجه باشد چارهای نبود جز اینکه درک و فهمم را از مفاهیم خواسته شده، چند بار در تیغههای ذهنم چرخ کنم، تا بلاخره شیرهی فکرم را نسبت به آن مفهومِ اغلب انتزاعی بیرون بکشم و تازه بگردم کلماتی را بیابم که بتواند شقالقمر فکریام را مکتوب کند.
نمنمک فهمیدم وقتی گزینگویهای از کسی میخوانم باید آنقدری تأمل کنم که با دانستههای نیمبندم دستِکم به درکی کمتر سطحی برسم.
در ابتدا به درست یا غلط نظرم به نویسندۀ جمله جلب میشود. گزینگویههایی از این دست عصاره درک و فهمِ بیشرحوبسطِ نویسندهاش نسبت به موضوعات اغلب مهم و هستیشناسانه است. و از آنجا که هر فرد(نویسنده) در بسترهای متفاوتِ خانوادگی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، فلسفی، مذهبی، اقتصادی، جغرافیایی، تاریخی و روانی و چندین «یِ» دیگر پرورش مییابد، تعجبی ندارد که عصاره و شیرهی تفکر و احساس و نگرشش نیز متفاوت باشد.
از این رو نخست به سراغ (نویسندۀ) جمله و اندیشهاش رفتم. البته در اندازهای بسیار محدود و مختصر. کامو را به عنوان نویسندهی دو کتاب مشهور «بیگانه» و «سقوط» میشناختم. چهرهای ادبی که موفق به دریافت جایزهی نوبل شده است. از کامو سالها پیش کتاب «بیگانه«اش را خوانده بودم و اعتراف میکنم که بیآنکه دقیق شوم از کنارش گذشته، دیگر هم سراغش نرفتهام.
وقتی گزینگویهاش را خواندم، اولین چیزی که در ذهنم دوید گزینگویهی نیایشیِ دکتر شریعتی بود:
«خدایا! چگونه زیستن را تو به من بیاموز. چگونه مردن را خود خواهم آموخت.»
بعد به جمله کامو باز گشتم:
انسانها همگی محکومند که بمیرند.
محکوم شده به مرگ.
ایستاده مردن
بهتر از
زانوزده زیستن
است.
محکومیت، ایستاده مردن، زانو زده زیستن، سه مؤلفهای بود که بعد از خواندن این گزینگویه نظرم را جلب کرد.
قبل از اینکه اندکی درباره کامو بخوانم واژه محکوم برایم جالب بود. حکمی که علیه انسانها صادر شده است. حکم به مرگ یا به گونهای در این جمله نابودی. حکمی قاهرانه که خبر از جور حاکم میدهد و جبر جابرانه. و حال که اینگونه است انسان ناگزیر از شورشی شوریدهوارانه است. پس زندگی را زانو زده نمیپذیرد و علیه آن میآشوبد و با جسارت و شهامت نه تنها در برابر این جبر و جور زانو نمیزند که اگر زندگی با او نساخت و خواست به زانویش درآورد او خود با ایستادگی حکم حاکم را گردن مینهد و بیآنکه خم به ابرو بیاورد، سرنوشت محتومش را قدبرافراشته و سینهسپرکرده اجابت میکند. بلکه دهنکجیِ گستاخانهای باشد به جفای روا شده و بیداد بنا شده.
با مطالعه اندک درباره زندگی و فلسفه کامو میتوان دریافت که گزینگویهاش در راستای فلسفه و معنایی است که در سیر تکاملی زندگیش به آن دست یافته است. چنانکه او را قهرمان بزرگ زندگی روزمره و معمولی میدانند. خودش تقلا میکند که از دل بیمعنایی و پوچیِ زندگی معنایی بیافریند که از ناامیدی نجات یابد. پس دو دستی به گریبان زندگی چنگ میاندازد تا از پوچی در امان بماند. چنانکه خودش میگوید: «ما باید بنیاد پوچ هستی را بپذیریم و پس از آن، بر احتمال همیشگی ناامید شدن غلبه کنیم.»
این حرف کامو من را به یاد شعر نظامی انداخت که میسراید: «در ناامیدی بسی امید است پایان شب سیه سپید است» با این تفاوت که کامو به پایان سپید نمیاندیشد بلکه اصلن آن را قبول ندارد و تلاش میکند زندگی را با خود زندگی و درک زیباییهای لذتهای معمولی معنا دهد. چنانچه معتقد است انسانها همانند سیزیف هستند. همان اسطوره یونانی که خدایان به او فرمان داده بودند که تا ابد تخته سنگی را به بالای کوهی ببرد و پایین آمدنش را تماشا کند. پوچیِ هستی و معنا دادن به این پوچی با پذیرش آن برای رهایی از ناامیدی و دریافت معنایی در بیمعنایی با درآویختن به زندگی فعلی. همانطور که خودش میگوید: «اگر یک گناه در زندگی وجود داشته باشد، آن گناه، امید به داشتن یک زندگی دیگر و فرار از زندگی فعلی خواهد بود و نه ناامیدی از زندگی.» در واقع واگذاشتن زندگی فعلی به طمع زندگی دیگر را قاطعانه رد میکند. شاید هم از همین روست که به خود حق میدهد تمتع کامل از زندگی ببرد و دورش طواف کند تا به جای زانو زدن در مقابلش او را به زانو درآورد و اگر نتوانست عصیان کند همانطور مستحکم و ایستاده، چشم در چشم حاکم ظالم بمیرد.
در مقابل میتوان دیدگاه لطیف علی شریعتی را دید که فلسفه خاص خودش از مرگ و زندگی را به همراه دارد با اعتقاد به اینکه چگونه مردن از زیرگذرِ چگونه زیستن میگذرد و چگونه زیستن تا به آن اندازه سخت است که انسان به تنهایی از پسش بر نمیآید و نیاز به یاری و قدرت و قوت نیرویی برتر دارد. اندیشهای تقاضامآبانه و التماسگویانه که نشان از بندهای نیازمند و وابسته به نیرویی متعالی دارد. نگرشی که در آن خالق از بعد مثبت و رحیمگونهاش بروز و ظهور مییابد و ایمان به جهانی دیگر که نتیجه جهان فعلی است. (هر چه بکاریم همان را درو خواهیم کرد) مددی خاضعانه که مسلکی درویشمآبانه را برای چگونه زندگی کردن به نمایش میگذارد و برعکسِ کامو میلی برای عصیان و شورش در برابر این نیروی لایتناهی که خدا میخواندش ندارد. کامو زانو نزده زیستن را اصل میداند در حالیکه شریعتی دنبال جواب برای پرسش چگونگی است. او هم در مرگ شکی ندارد. اما باورمند به جهان دیگر معنایابی را در چگونگی زندگی میجوید. و چنان الرحمالراحمینی را مد نظر دارد که نه تنها خود را مقهور و محکوم حکم بیچون و چرای او نمیداند بلکه باور داردچگونه مردن در اختیار خود اوست که البته به گمانم جنبه روحانی این چگونگی را در نظر دارد.
مگر نه این است که دو مفهوم زندگی و مرگ بنیادیترین مفاهیم در زندگی انسان است. ـ ابتدا و انتها، آغاز و پایان ـ آیا مفاهیمی مهمتر از اینها هست؟ مفاهیمی ذاتی که با پا گذاشتن انسان به این خاک میرویند. دست در گردن یکدیگر. چون شاخههای ستبر درختی کهنسال از یک ریشه. باقیِ مفاهیم همه ساخت دست بشر است. شاید از همین روست که از فلاسفه و متفکرین گرفته تا یک کارگر سادهی بیدانش همهی انسانها همواره میکوشند در این فاصلهی کوتاه میان زندگی و مرگ معنایی دست و پا کنند. معنایی ساده یا پیچیده که با میزان فهم و درک هر کس از این فاصله جور بیفتد تا شاید این دو مفهوم آشنای غریب را برای خودش وا شکافد تا قابل هضم گردد.
درباره این دو مفهوم گسترده میتوان حرف و حدیثهای بیشماری یافت و نظرات و ادله را با هم قیاس کرد. به نظر میرسداین دو مفهوم که آغاز و پایان اینجهانیِ ما را رقم میزنند آنقدر عمیق و گسترده هستند که هر چه به آن بیندیشیم باز هم جای تفکر بیشتر و ژرفتر دارد. و هر کس بر اساس نوع جهانبینی و سیر تکاملی خود دیدگاه متفاوتی خواهد یافت.