هیبت ناخوشایند واقعیت

روبرویم نشست. سه روزِ پیش فرزندش را از دست داده بود. آشفتگی از سر و کولش بالا میرفت. توی ذهنم میگذشت که درونمایۀ صحبتش قرار است دربارۀ سوگ و فقدان و چگونگی تحمل و سازش با آن دور بزند.
دهانش را که باز کرد بهتم برد. برگشت به کودکیِ خودش. به چهار سالگی. به زمانی که پدرش را اصلن یادش نمیآمد، چون فوت شده بود و او مانده بود با مادرش. مادری که حالا در سن هشتادوپنج سالگی بیرون از همین اتاقی که من و او حرف میزدیم چمباتمهزده بود روی عصای چوبیاش و چرت میزد.
حالا بعد از مرگِ اولین فرزندش هجوم آن خاطرات تلخ و این حجم از نفرت کلافهکننده با تمام قوا پرتش کرده بود به کودکیاش. به دورانی که مادرش شوهر میکند و بدون او از روستایشان میرود. شهرنشین میشود و یکی از همسایههای اجاقکور داوطلبانه دختر را به سرپرستی میپذیرد. تا سیزده سالگی که دختر میرود خانۀ بخت.
کینه و نفرتی که در طی این شصتوپنج سال در سینهاش غلغل میزد حالا سرریز کرده بود. حالا که تر و خشک کردن پیرزن افتاده بود روی دوشش. از طرفی بهخاطر محرومیتهای عاطفی این سالها ـ که همه را از چشم مادر بیعاطفهاش میدیدـ چشم دیدن پیرزن را نداشت و از طرفی خودش را سرزنش میکرد که نمیتواند بار این همه نفرت را بکشد. احساس گناهی که هر چه باشد بلاخره مادرش است. نه ماه توی شکم نگهش داشته. به دنیایش آورده و..
اما چرا الآن؟!
دخترش با تعجب گاهی به دهان مادرش چشم میدوخت و گاه سرش را به سمت من بر میگرداند. بعدتر گفت هیچوقت باورش نمیشده مادرش در آن بحران بخواهد این مسئله را پیش بکشد. آن هم وقتی که تنها پسرش را از دست داده است.
با خودم فکر کردم فرزند فرزند است. حتی اگر یک مرد چهلوشش ساله هم باشد برای مادرش همان کودکی است که همیشه بوده است. کنهِ رابطۀ مادر-کودک هیچ زمان به رابطۀ مادر-نوجوان یا مادر-جوان یا مادر-بزرگسال تبدیل نمیشود. اگر هم بشود تنها در سطح است.
حالا که دیگر آن کودک چهلوشش ساله نیست مادر برای فرار از این فقدان غیرقابلتحمل و غیرقابلاجتناب، گذشتۀ ناکامش را دستآویزی قرار داده است تا روی موضوعی که باعث فروپاشیدگی روانیش خواهد شد گِل بگیرد. آن را جایی چال کند تا از حال به گذشته بپیوندد بلکه بشود تاب بیاورد. روحش هم از این جابجایی خبر ندارد.
پذیرش مرگ عزیزی که با خودکشی اتفاق بیفتد پذیرش راحتی نیست. قاعدتن رفتار مادری که زندگیش را سرتاسر کاستی و محرومیت هیجانی و عاطفی میداند نمیتوانسته رفتار بهنجار و مطلوب و آگاهانهای با کودکی بوده باشد که خیلی بعدتر فهمیده بودند بیشفعال هم بوده است. وقتی که کار از کار گذشته بود. وقتیکه کودک دیگر کودک نبود. و حالا بهجای مواجهه و سبک سنگین کردن نوع رفتارش نسبت به متوفی در مراحل رشدش و روبرویی با ریشههای فاسدی که دستاندرکاران این مرگ بودند به گذشتهای دورتر پناه آورده بود. ناخودآگاه کودکی خودش را پیش کشیده بود. انگار تمام تلخیها و حوادث وحشتناکی که از سر گذرانده بود در ابعاد آینۀ دقی که بیرون از اتاق چرت میزد از نو جان میگرفتند. آن هم در لباس مبدلی به شکل بحرانِ اصلیِ حال حاضر.
فرار از واقعیت موجود راهحل ناآگاهانهای است برای رهایی از ازدحام ترسهایی که آدم از روبرو شدن با خودش و رفتارش دارد. فرار از انگشت اتهامی که او را مقصر در مرگ عزیزش بپندارد. که هر چه تقصیر هست، اگر هست به گردن کودکی است که خود، کودکیش سوخته است. که نمیتوانسته با کودکیِ سوخته مادری بهتر از آنچه بوده، باشد.
(البته این فرضیه و گمانی بود که دلیل طرح این مسئله را در این موقعیت حداقل برای خودم قابل توجیه میکرد.)
به افسردهها فکر کردم. به آدمهایی که ناخواسته اکثر اوقات زندگیشان به سیر در گذشته میگذرد. آنقدر به این نشخوارهای فکری چسبیدهاند و آنقدر هر چیزی را به گذشته ربط میدهند که انگار در گذشته و با گذشته زندگی میکنند. نشخوارهایی که هیچوقت تمامی ندارد.
آیا این دست انداختن در گردن تلخکامیها، ناکامیها، بدبختیهای گذشته توجیهی برای فرار از واقعیت موجود نیست؟ برای فرار از این تفکر که برای ادامۀ زندگی نیاز به فعالسازی رفتاری داریم؟ که آمیختن با احساسات گذشته آدم را کرختتر و بیانگیزهتر از آنچه هست میکند و بیاعتقادتر به اختیار و معتقدتر به جبر؟
آنچه میگویم منحصرن مخصوصِ افسردهها نیست.
خیلی از ما به شکلها و عناوین متفاوت و متنوع در فریب دادن خودمان و در اجتناب از واقعیت استادیم. گاه چنان ماهرانه این کار را انجام میدهیم که باورمان میآید درستترین کارِ ممکن همین بوده است. به نظر میرسد مواجهه با نفس واقعیت و روبرو شدن با خود در گام اول سختترین گامی است که میتوان برداشت. گاه آنقدر خارج از توان که فرد ترجیح میدهد در آه و حسرتهای گذشته غرق شود یا چشمش به معجزات خودآیند آینده سفید شود اما تکانی به خودش ندهد. ولی واقعیت هست. همیشه هست. چه با همۀ هراسمان از او، بخواهیم ببینیمش یا نخواهیم.
لازم است نگاهی دقیق بیندازیم. برگردیم. مرور کنیم و ببینیم از کجا از چه وقت واقعیت را گوشۀ ذهنمان پنهان کردهایم به گونهای که تنها تصویری مبهم و تحریفشده از آنچه در جریان است میبینیم. و اگر اینگونه نیستیم، اگر با چشمان باز حاضر به ایستادن و تماشای هیبت ناخوشایند واقعیت و چشیدن مزۀ زهرناکش هستیم، خوشا به حالمان.