شازده احتجاب

در پی یافتن الگوهایی برای نوشتن یک رمان به شیوۀ روایت جریان سیال ذهن، به رمان شازده احتجاب برخوردم. رمان «شازده احتجاب» نوشتۀ هوشنگ گلشیری است.
دکتر حسین بیات در کتاب «داستاننویسی جریان سیال ذهن» مینویسد:
رمان شازده احتجاب را میتوان اولین تجربۀ جدی در داستاننویسی ایران برای خلق یک داستان جریان سیال ذهن تلقی کرد که در آن، نویسنده با پیشِ چشم داشتن تجربیات کسانی چون صادق هدایت، صادق چوبک، و بهرام صادقی سعی کرده است قابلیتهای مختلف زبان فارسی را برای خلق داستان ذهنی بیازماید.
چارچوب حوادث بیرونی رمان را از همین کتاب نقل میکنم:
رمان شازده احتجاب، ماجرای آخرین شب زندگی «خسرو احتجاب» از بازماندگان شاهان قاجار و آخرین نمایندۀ بیوارث اشرافیت قجری است که هنگام غروب، پیش از آنکه به خانه برسد، با نوکر سابق خانواده، «مراد»، روبرو میشود. مراد که با آوردن خبر مرگ افراد مختلف خاندان برای شازده، تبدیل به قاصد مرگ شده است. پیش از این درشکهچی شازده بوده و بر اثر سقوط درشکه بر روی آسفالت، فلج شده است و اینک بر روی صندلی چرخداری که همسرش «حُسنی» آن را حرکت میدهد، به سراغ شازده آمده تا هم کمکی از او بگیرد و هم مثل همیشه، خبر مرگ یکی دیگر از خویشاوندان را به او بدهد. شازده به خانه میرود و در اتاقش، در حالیکه روی صندلی راحتی نشسته و سرش را میان دو دست گرفته و سرفه میکند، خاطرات گذشته را به یاد میآورد. از این پس، خواننده از دریچۀ ذهن شازده بهتدریج با زندگی او و اجدادش یعنی جد کبیر، پدربزرگ و پدر و نیز همسر درگذشتۀ او «فخرالنساء» و کلفتش «فخری» آشنا میشود و لابهلای تصاویری که از ظلم و جور و جنایات این خاندان به ذهن شازده میآید، در مییابد که درگیری اصلی شازده، فخرالنساء زن درگذشتهاش است. فخرالنساء دخترعمۀ شازده است. پدرش معتمدمیرزا که از ارکان حکومت پدربزرگ بوده است، در سال قحطی به احتکار ارزاق مردم اعتراض کرده و به همین جرم زندانی و اموالش مصادره شده است. شازده که از کودکی با فخرالنساء آشنا بوده، بالاخره با او ازدواج کرده و فخرالنساء همرا با کلفتش فخری به خانۀ او آمدهاند. فخرالنساء که از طریق خاطرات پدرش و مطالعۀ کتابهای مربوط به این خاندان، با تاریخچۀ خانوادۀ شازده آشناست، همواره شازده را تحقیر میکند که چرا شبیه خانوادۀ خود نیست و «حتی ذرهای از آن جبروت اجدادی در اونیست» و شازدۀ ناتوان و سترون و مسلول به را به باد استهزا میگیرد و گاهی نیز با خواندن خاطرات اجداد شازده از روی کتاب، جنایتهای آنها را برای او نقل میکند. در مقابل، شازده برای آزردن فخرالنسا، به فخری نزدیک میشود و او را وادار میکند همۀ حرکات و اعمال فخرالنسا را زیر نظر بگیرد و برای او گزارش کند. فخرالنسا در اثر ابتلا به سل میمیرد و شازده فخری را وادار میکند که هم کلفت او باشد و هم با پوشیدن لباسهای فخرالنسا و بزک کردن خود مانند او، نقش فخرالنسا را بازی کند تا شازده با یادآوری و بازسازی خاطراتش با فخرالنسا، خود را بشناسد. اکنون که زمان حال است، تنها فخری در کنار شازده حضور دارد، اما او هم گاهی خود را فخرالنسا میپندارد، لباسهای او را میپوشد، کتابهای او را در دست میگیرد و برای شازده میخواند و با به کار انداختن ساعتهای جد کبیر و پدربزرگ و پدر، ذهن شازده را در مسیر زمانهای پرآشوب خاطرات گذشته به حرکت درمیآورد. شازده با حرکت در مسیر زمانهای مختلف، خاطرات هولناک خاندان خود را به یاد میآورد: جد کبیر که داشتن بواسیر و آدمکشی و صیغه و مصادرۀ اموال مردم از خصوصیات اوست، در سیزدهسالگی حاکم کل ولایت بوده و برای سرگرمی، گنجشکها را از لانه در میآورده و با قلمتراش چشمشان را کور میکرده تا ببیند تا کجا میتوانند پرواز کنند. شازدۀ بزرگ، برای اداۀ حکومتش پس از کشتن مادرش، برادر و فرزندان برادرش را هم یکجا کشته و در چاه انداخته است. پسر شازدۀ بزرگ، با عوض شدن اوضاع، به نوکری دولت وقت درآمده و سرهنگ شده است تا بتواند در یک یورش به مردم، صدها نفر را با مسلسل به خاک بریزد. خود شازده، نه تنها خاصیتی از اجدادش به ارث نبرده است، بلکه مردهریگ آنها را هم به باد داده است. سرانجام، شازده احتجاب با آگاهی از این حقیقت که دیگر ناتوانتر از آن است که فخرالنسا و فخری را بشناسد و از طریق شناخت آنها خود را بشناسد، درمییابد که دیگر حتی نام خود «احتجاب» را هم فراموش کرده است. در پایان داستان و پس از آنکه شازده آخرین شب عمرش را با مرور خاطرات خاندانش سپری کرده است، در ذهنیات هذیانی و آشفتهاش مراد را میبیندکه به کمک زنش با صندلی چرخدار از پلهها بالا میآید و این بار خبر مرگ خود شازده را به او میدهد.
آنچه گفته شد، تنها چارچوب بیرونی حوادث این رمان است. همچون داستانهای برجستۀ سیال ذهن، نمیتوان خلاصهای از این رمان به دست داد. ماجراهای اصلی این داستان در ذهن شازده میگذرد و به شیوۀ نگاه شازده به خاطرات خاندانش و تلاش او برای شناخت خود از طریق مرور خاطرات مربوط میشوند. این رمان، با وجود بهرهگیری از زمینۀ تاریخی، بههیچوجه رمانی تاریخی نیست، بلکه به گفتۀ خود گلشیری رمانی است دربارۀ مسخ آدمها.
در ادامه دکتر بیات به بررسی عناصر شیوه داستاننویسی جریان سیال ذهن در رمان میپردازد که میتواند به درک بهتر نویسندههای مبتدی از این شیوه کمک کند.
در کتاب «جادوی جنکشی» نوشتۀ دکتر قهرمان شیری از منظری چندبعدی به رمان شازده احتجاب پرداخته شده است که ذکر نکاتی از آن میتواند جالب توجه باشد:
*مسئله این است که وقتی میخواستم کار ذهنی بکنم ـ به حساب جریان سیال ذهن ـ از خودم شروع کردم؛ یعنی خوابهایم را نوشتم.حالا یک نمونه میگویم: «من خواب دیدم که از پلهها دارم میآیم پایین، بعد متوجه شدم در خواب به این صورت است که تو پایت را میگذاری روی پله، دستت را میگیری به نرده، پایت روی پاگرد است و تو پایینی. تو اگر بخواهی آمدن از پله را شرح بدهی باید این کار را بکنی و بعد، مهم، ارتباط این آدمها با هم است. یعنی مثلا فرض کن که من برای اینکه متوجه شوی ـ من یادم است که صحنۀ فخری را توی ایوان آن خانۀ دو طبقهمان ـ خانۀ نوساز خیلی ابلهانهای بود [در خیابان فروغی] ـ من توی طبقۀ بالا تو مهتابی آنجا نشسته بودم، جامکی هم ـ با اجازهتان کنارم گذاشته بودم و شروع کردم فخری را نوشتن. من ـ گمانم ـ دوبار آمدم پایین برای دستشویی، چیزی [آوردن آبی… یا آوردن غذا]. دوبار هم فخری آمده پایین. وقتی تمام شد من همانگونه بودم که فخری بود. یکنفس نوشتمش به گمانم.»
* احضار ذهنی یک شخصیت تاریخی، در داستان البته غیرمستقیم و در ظاهر بهوسیلۀ شازده احتجاب یا فخرالنساء انجام میپذیرد که میکوشند از طریق کتابها، عکسها و اسناد، اجداد و تبار خود را بشناسند اما در باطن، همۀ آن کندوکاوها ابتدا در ذهن راوی که کسی جز خود نویسنده نیست به انجام میرسد. بر این اساس است که او میگوید وقتی در شازده احتجاب، کتابسوزان بر پا میشود، واقعیت زندگی خود من است که در هنگام نگارش، به درون داستان راه یافته است: «خسته شده بودم از این همه کتاب و از این همه جنایت،… وقتی هم کتاب تمام شد، تمام یادداشتها را سوزاندم، چون واقعن دیوانه شده بودم دیگر، یک مدت کوتاه یک ساله آدم تمام کتابها را بخواند و مدام به اینها فکر کند. من واقعن آخرش فکر میکردم سل گرفتهام، یعنی دقیقن سرفه میکردم و حالم بد شده بود و وقتی آگاه شدم که قضیه این است رها کردم.
*به اعتقاد گلشیری، مصالح اندک دادن به خواننده، و میانۀ این مصالح را خالی گذاشتن، یکی از شیوههای نویسندگی است که در آن به تخیل خواننده احترام گذاشته میشود؛ و شازده احتجاب یکی از مصداقهای عینی اینگونه از نویسندگی است.
*من میخواستم سلطنت را، این سیستم کلهقندی هرممانند را نشانه بگیرم، که بیشتر در ذهنیت ماست. یعنی سیطرۀ یک نظام اقتدارطلب مطلق و موروثی در طول «یک دورۀ دو هزار و پانصد ساله»، نسل به نسل، خصلت سلطهطلبی و انفعال در برابر قدرت را در پس زمینۀ ذهنی و روان جمعی جامعه نفوذ داده است. این نوع اثرگذاری مخرب بر روح جمعی یک ملت، در واقع یکی از مصادیق مسخ است. محدود کردن فخرالنسا در زندان خانواده و قطع ارتباط او با کل جهان و سلب هویت از فخری و تلاش برای تحمیل کنشها و منشهای فخرالنسا به شخصیت او، نمونههایی از این نوع مسخ کردنها محسوب میشوند.
*گلشیری دربارۀ مسخشدگی میگوید: «من میروم سراغ مسائل قاجاریه نه [صرفن] برای اینکه نشان بدهم چه ظلمی شده، میخواهم نشان بدهم که انسانها اگر مسخ بشوند، محدود بشوند، چه از آنها ساخته میشود. در حقیقت من مینویسم تا بگویم چگونه میاندیشم، یعنی نوشتن وسیلۀ کشف است نه وسیلۀ شهادت دادن بر آنچه موجود است.
دکتر علی رفیعی در سال ۱۳۸۰ با اقتباس از رمان شازده احتجاب، نمایشنامهای را به روی صحنه آورد. او بر این اعتقاد است که: «رمان شازده احتجاب بستری است برای طرح مضمونی بس مهمتر، ژرفتر، و پردواتر در جامعۀ ما؛ و آن، شیوههای مختلف بهرهگیری از خشونت در طول تاریخ ما است، که گلشیری آن را در سه چهار نسل فشرده کرده است. در نسل اول، خشونت شکلی بسیار آشکار و آغشته به خون دارد؛ حال آنکه در نسلهای بعدی، خشونت شکل ماشینی شده به خود میگیرد و صدها نفر در عرض چند ثانیه با یک رگبار مسلسل به خاک و خون کشیده میشوند؛ و در آخرین نسل، خشونت دیگر میانهای با کشتار و خونریزی ندارد. شازده احتجاب حتی از دیدن گردن بریدۀ یک پرنده، حالش منقلب میشود. نسل صاحب قدرت جدید، با رفتاری به ظاهر مسالمتجویانه و خزنده، از روح آدمها سلب هویت میکند؛ و مسخ کردن آدمها، بسیار فجیعتر از کشتن آنها است. اقتباس نمایشی داستان نیز، بر اساس قصۀ سلب هویت از فخری و تبدیل او به فخرالنسا شکل گرفته است تا موضوع سلب هویت را که سیاست جدید صاحبان قدرت است بهتر به نمایش بگذارد.»
بهمن فرمانآرا نیز رمان شازده احتجاب را به فیلم تبدیل کرد.فرمانآرا در اینباره میگوید: «در نخستین سالهای انتشار شازده احتجاب، من به دنبال کتابی میگشتم تا از رویش فیلم بسازم. در یک روز سه ملاقات داشتم. هر سه گفتند شازده احتجاب کتاب خیلی خوبی است.من بلافاصله پس از خواندن کتاب تصمیم گرفتم که آن را فیلم کنم. در واقع علت دلبستگی من به این کتاب، جدا از سینمایی بودنش، حرفهایی بود که در آن به میان کشیده میشد و حرف دل من بود.»
قاسم هاشمینژاد که اولین نقد جدی را بر شازده احتجاب نوشته است، آن را اثری «به سرشاری» و «حاصل وسوسهای مقاومتناپذیر برای باز آفریدن واقعیتی خاک شده یا تلاش برای باز یافتن حقیقتی که گویی در ته چاهی ژرف پنهان است» میداند که نویسنده در پی «کشف سرشت و جوهر آن» واقعیت و حقیقتی است تا «پاسخی به بیقراریهای وسوسهآمیز روح خویش داده باشد. تا به گفتۀ آلنربگریه دریابد که اصلن چرا مینویسد؟»