خودت را غافلگیر کن

رانندگیام بدک نیست. اما مسیریابیام افتضاح است. دلیلی هم ندارد جز اینکه وقتی مینشینم توی ماشین بهجای توجه به مسیرها و تابلوها و … انگار میروم توی خلسه. تنها چیزی که نظرم را جلب میکند آسمان است و تصاویری که از ذهنم مستقیمن روی پردۀ آسمان منعکس میشود. آنچنان لذتبخش که یادم میرود کجا نشستهام و قرار است به کجا بروم!
دیروز هم که با پسرم برای شرکت در کلاسی رفتیم آن سرِ شهر باز همان خلسه تکرار شد. قبل از آنکه سوار اسنپ شوم با خودم عهد کردم به دقت مسیرها را به خاطر بسپارم که هفتۀ بعد خودم رانندگی کنم. اما ذهنم که افتاد روی آسمان و آسمان توی ذهنم غرق شد، دقت به طور کامل از بین رفت. توی راه از خودم میپرسیدم اگرسوار یک ماشین بیمقصد بودم دلم میخواست کجا پیاده شوم؟ و فکر کردم. تصاویر تندتند آمدند و گذشتند. آمدند و گذشتند.
بعد از پایان کلاس اسنپ گرفتم. قبل از پذیرش درخواستم ایستگاه خط ویژۀ اتوبوس واحد نظرم را جلب کرد. بیاراده دستم رفت روی گزینۀ لغو درخواست. و چند دقیقه بعد با پسرم سوار بر اولین اتوبوس واحدی شدیم که نمیدانستیم مقصدش کجاست؟
از پشت پنجره مغازهها و خیابانها پشتسرهم میگذشتند. اتوبوس از آدمها پر و خالی میشد. کمکم غرزدنهای ناشی از گرسنگی پسرم شروع شده بود. با چشم توی خیابان دنبال رستوران میگشت. دلش مثل همیشه برای چلوکباب کوبیده غش میرفت. نمیدانستم قرار است به کجا برسیم. در اواخر مسیر اتوبوس واحد ما را به بلوار آتشگاه رسانده بود. همان جایی که منارجنبان معروف را دارد. از قضا افتاده بودیم در مرکز رستورانهای جوراجور. دل را زدیم به دریا. باغرستوران فانوس را انتخاب کردیم و اولین رستوران دوتایی با پسرم را رفتیم. تجربۀ شیرینی بود و خاطرهانگیز. توی گرمای مطبوع اتاقک چوبی که نشسته بودم دلم لک زده بود برای چند کلمه یادداشت. اما با یک شکمو بیرون رفتن مگر به آدم اجازۀ نوشتن میدهد؟!
پروسۀ اولین جلسه کلاس ما چهار پنج ساعت طول کشیده بود و به قول پسرم: «چه رستورانی کشف کردیم مامان!»
در مسیر برگشت رانندۀ خانمی به تورمان خورد که هفت سال خام-گیاهخوار بود. در طول راه دربارۀ خودش و سرطان نخاع و بیماری دیابتش گفت. معتقد بود تمام این بیماریهایش تنها با خام-گیاهخواری درمان شده است. چند انجمن خام-گیاهخواری را هم معرفی کرد. یک آدم متفاوت با یک نگاه متفاوت.
از وقتی رسیدم خانه همهاش به این فکر کردم که به عنوان یک انسان و بهخصوص از نوع نویسندهاش چقدر خوب میشود اگر گاهگاهی هیجاناتی از این دست به خودمان تزریق کنیم. مثل یک سفر یکهویی. یکباره و غیرقابل پیشبینی خودمان خودمان را غافلگیر کنیم و دربارهاش بنویسیم. بخصوص اگر یک پسر شکمو با آدم نباشد میتوان در همان مکان و همان زمان دستبهکار شد و نوشت. شاید نوشتههایی با عنوان یادداشتهای خیابانی: مثل «پسرشکمو و مادرش.»