داستاننویس حرفهای از نظر هاروکی موراکامی

داستاننویس از نظر هاروکی موراکامی تعریف منحصربهفرد و دورازانتظاری دارد.
«هاروکی موراکامی» در کتاب «داستاننویسی به مثابه شغل» دربارۀ خصیصههای داستاننویسِ حرفهای حرفهای تازهای دارد.
او با مثالی توضیح میدهد که آدمهای خیلی باهوش یا آدمهایی که میزان دانششان از حد متعارف بسیار بالاتر است به درد کار داستاننویسی نمیخورند:
«در دوران کودکی داستانی خوانده بودم دربارۀ دو مرد که به دیدن کوه فوجی میروند. هیچیک از این دو تا آن زمان کوه فوجی را از نزدیک ندیده بودند. از این دو آن که باهوشتر بود در کوهپایه از چند زاویه به فوجی نگاه کرد و گفت: «پس کوه فوجی این است. که اینطور! حالا میفهمم که چرا میگویند فوجی زیباست». اما مرد دوم که کمهوشتر بود گفت که از این فاصله به راحتی قادر به درک کوه فوجی نیست. بنابراین از دوست خود جدا شد و بهتنهایی، با پای پیاده، تا قلۀ کوه فوجی بالا رفت. برای این کار زمان بسیار زیادی صرف کرد و سختی فراوانی متحمل شد. قوای جسمانیاش تحلیل رفت و به نفسنفس زدن افتاد، اما در نهایت فوجی را درک کرد یا دستکم خود را قانع ساخت.»
از نظر موراکامی طایفۀ داستاننویسان به مرد دوم میمانند. از آن دستهای که تا پای خودشان تا بالای قله فوجی نروند درکی از این کوه پیدا نمیکنند. حتی از این هم بالاتر، اغلب داستاننویسان بعد از چند بار صعود از فوجی باز هم آن را درک نمیکنند یا بعضیشان هر بار که از کوه بالا میروند گیجتر میشوند و کمتر دربارۀ آن میفهمند.
داستان نوشتن یا قصه گفتن فرایندی بسیار کند و کمسرعت است و با دندۀ سنگین پیش میرود. بسیاری از داستاننویسان میکوشند آنچه را که در ذهن دارند به شکل «قصه» در بیاورند و بیان کنند. بین شکل اولیه ذهنی و این شکل جدید (قصه) تفاوت سطح وجود دارد و داستاننویسان از دینامیسم این تفاوت سطح مثل اهرم برای بیان استفاده میکنند. این مرحله بسیار کند و دشوار است و زحمت و مشقت فراوانی دارد. در حالیکه اگر انسان تصویر روشن و مشخصی در ذهن خود داشته باشد، واقعن نیازی به این ندارد که آن تصویر را به قصه تبدیل کند. بلکه اگر کلیات آن تصویر را به شکل مستقیم با استفاده از کلمات بیان کند هم سرعت انتقال بالاتر خواهد رفت و هم مردم عادی آن را راحتتر درک خواهند کرد.آدمهای باهوش و سریعالانتقال قادر به انجام چنین کارهایی هستند. یا اگر انسان دانشی غنی داشته باشد، نیازی نیست که فکرش را در قالبی مبهم با شکلی ناشناخته بریزد. اگر از دانش خود بهره ببرد و فکرش را ماهرانه به صورتی علمی و منطقی در قالب کلمات بریزد، مردم متقاعد میشوند و جذب کلامش میشوند.
کار داستاننویسی واقعن بهرهوری پایینی دارد. داستاننویسی یعنی تکرار کردن «فرض کنیم» به دفعات بسیار زیاد. در ابتدا مضمونی شخصی وجود دارد. داستاننویس آن را برمیدارد و در بافت دیگری بازگویی میکند و میگوید:«فرض کنیم اینطور است». اما اگر این بازگویی نقاط گنگ و مبهمی داشته باشد، باز نویسنده فرض دیگری میکند و میگوید «فرض کنیم اینطور است» و این «فرض کنیم اینطور است» به دفعات متعدد تکرار میشود و زنجیرهای نامحدود از بازگوییها به وجود میآید. درست مانند عروسکهای چوبی روسی که از دل هر عروسک عروسک کوچکتری بیرون میآید. گمان میکنم هیچ کار دیگری تا این اندازه پرپیچوخم و با بهرهوری پایین وجود نداشته باشد.
داستاننویس انسانی است که تعمدن چیزهای غیرضروری را برای خود ضروری میکند. از دید داستاننویسها واقعیت و حقیقت در همین جزئیات پرپیچوخم و غیرضروری پنهان شده است. اغلب داستاننویسان با این باور به کار خود مشغولاند. در واقع چیزهای پرپیچوخم به بهرهوری پایین و چیزهای هوشمندانه با بهرهوری بالا در کنار یکدیگر این جهان چندلایه و پیچیده را که ما در آن زندگی میکنیم میسازند. اگر یکی از آن دو نباشند (یا به اجبار سبک شمرده شوند) جهان چیزی کم خواهد داشت.
داستاننویس خود را تنها در اتاقی حبس میکند و با کلمات و جملات سر و کله میزند. گاه خیلی جدی، یک روز کامل پشت میز مینشیند و تنها یک سطر را ویرایش میکند و دقیقتر میسازد، در حالی که هیچکس او را به خاطر این کار تشویق نخواهد کرد. هیچکس دست روی شانهاش نخواهد گذاشت و به او دستمریزاد نخواهد گفت. فقط خودش تنها در سکوت از کار خودش لذت میبرد. وقتی کتاب منتشر شود، شاید حتی یک نفر هم در دنیا متوجه زحمتی که برای آن یک سطر کشیده شده نشود. داستاننویسی حقیقتن چنین کاری است؛ کاری بسیار پرمشقت و عذابآور.
کسانی هستند که با استفاده از انبرهای بلند در داخل بطریهای شیشهای ماکتهای ظریف کشتیها را درست میکنند. داستاننویسی از نظر من به این کار شباهت دارد. برای داستانهای بلند کار در فضایی بسته هر روز پشت سر هم ادامه مییابد و در بسیاری از روزها نیز، بیآنکه نتیجهای حاصل شود کار ادامه پیدا میکند. اگر کسی شخصیتش با این نوع کارها سازگار نباشد یا اگر کسی اهل سختی کشیدن نباشد، محال است بتواند مدتی طولانی به نوشتن ادامه دهد.
وقتی انسانهای نابغه از حیطههای دیگر به داستاننویسی روی میآورند، و منتقدان و خوانندگان به داستانشان توجه نشان میدهند و آثارشان پرفروش میشوند، داستاننویسان حرفهای چندان متعجب نمیشوند و احساس نمیکنند که تهدیدی متوجه آنهاست. نوابغ در انجام کارها سرعت خاص خود را دارند، روشنفکران و دانشمندان هم سرعت خاص خود را دارند و اگر درازمدت را در نظر بگیریم، سرعت کار آنها با سرعت داستاننویسی سازگار نیست. البته در میان داستاننویسان حرفهای هستند کسانی که واقعن جزو نوابغ شناخته میشوند. اما این نویسندهها فقط با ملاکهای جامعه باهوش محسوب نمیشوند، بلکه «هوش داستاننویسی» نیز دارند. اما تا جایی که من دیدهام، اگر کسی بخواهد صرفن با تکیه بر هوش خود به داستاننویسی بپردازد، «تاریخ مصرف نویسندگی» خواهد داشت و این تاریخ در اندکی بیشتر یا کمتر از ده سال به پایان خواهد رسید. بعد از گذشت این مدت، بهجای هوش به یک ویژگی دائمی و عظیمتر نیاز است. میتوان گفت از یک مقطع زمانی به بعد «تیزی تیغ ریشتراشی» را باید با «تیزی تیشه» جایگزین کرد. کسانیکه بتوانند این مراحل جایگزینی را به خوبی پشتِ سر بگذراند نویسندگان بزرگی میشوند. و فراتر از نسلها جاودان میشوند. کسانیکه از محدودۀ نسلها عبور نمیکنند از جایی به بعد محو میشوند یا حضورشان اندکاندک کمرنگ میشود. آنها به سرغ حیطههایی میروند که برای افراد باهوش مناسب است و در آن حیطهها آرام میگیرند. برای داستاننویسان اما «آرام گرفتن» به معنی «تمام شدن خلاقیت» است. داستاننویس به ماهی میماند؛ اگر پیوسته در آب رو به جلو حرکت نکند زنده نمیماند.
معتقدم کسانی که توانستهاند بیست یا سی سال بهعنوان نویسندۀ حرفهای فعالیت کنند و در این حرفه دوام بیاورند و خوانندگان ویژۀ خود را پیدا کنند به ویژگی بسیار مهم و ممتازی مجهز هستند. نوعی نیروی پیشران درونی که آنها را وادار به نوشتن داستان میکند و موجب میشود نتوانند بدون نوشتن سر کنند. نیرویی قدرتمند که کار طولانیمدت در خلوت و تنهایی را قابل تحمل میسازد. این مهمترین ویژگی و خصیصهای است که داستاننویسان حرفهای باید داشته باشند.