خاطراتِ سرنوشتساز را لیست کن

«مارگارت: همراه آنتونی رفته بودم مرکز خرید تا بتوانم بهتدریج بر این ترس لعنتی غلبه کنم. قرار شد که آنتونی روی نیمکت بنشیند و منتظرم باشد تا من بروم از داروخانه، دارو بخرم. رفتم داروخانه و وقتی برگشتم، دیدم آنتونی نیست. ناگهان وحشت کردم و عین بچههای گمشده دنبال آنتونی میگشتم. در همین حین دیدم پشت یک ستون ایستاده و از خنده رودهبُرشده است. تمام آن لحظاتی که من دیوانهوار فریاد میزدم و کمک میطلبیدم به من خندیده است. از نظر او این حرکات من مضحک و خندهدار است. واقعن اگر از دستم برمیآمد آنتونی را خفه میکردم.
درمانگر: چشمهایتان را ببندید و همان لحظه را در ذهنتان تجسم کنید.
مارگارت: باشه. آنتونی پشت ستون ایستاده و مرا مسخره میکند.
درمانگر: چه احساسی دارید؟
مارگارت: از آنتونی متنفرم.اما در عین حال از بودن در کنار او احساس آرامش خاطر دارم. همیشه متأسفانه همین دو احساس بهظاهر متضاد را تجربه میکنم.
درمانگر: حال همین احساسهایی را که الآن دارید، به گذشتۀ زندگیتان ربط بدهید. کار خاصی نمیخواهد انجام بدهید. فقط ذهن خود را آرام بگذارید تا ببینم که خاطرهای به یاد شما میآید که همین احساسها را در شما دامن زده باشد.
مارگارت: (چند لحظه صبر کنید). آره. یادم میآید که پشت پنجره ایستادهام. مادر و پدرم شبهنگام از خانه بیرون میروند و مرا با پرستارم تنها میگذارند. زار میزنم که مرا با خودشان ببرند. التماس میکنم که مرا با خودشان ببرند. پرستارم سعی میکند مرا از پشتِ پنجره جدا کند. پدرم بیتوجه به داد و فریادهای من بیرون میرود و مادرم در آخرین لحظه نگاهی به من میکند که حاکی از دلسوزی و نگرانی است.»
برای بازنویسیِ رمانم میبایست در ذهنم به تحلیل عمیقتری از شخصیت اصلی میرسیدم. به همین خاطر در پیِ مطالعۀ کتابهای مربوط به طرحوارهدرمانی، به مطالعۀ کتاب خودیاری «زندگیِ خود را دوباره بیافرینید» هم پرداختم.
وقتی به تمرین تصویرسازی ذهنی در یکی از تلههای زندگی رسیدم و تمرین مراجع و درمانگر را تحت عنوان خاطرات سرنوشتساز خواندم، خاطرۀ گذشتۀ مراجع تداعیکنندۀ خاطرهای در ذهنم شد.
«شش یا هفت سال دارم. پشت پنجرۀ طبقۀ سوم یک ساختمان پنج طبقه ایستادهام. چشمهایم در تاریکی دنبال رنگِ سفیدِ ماشینی میگردد که والدینم چند ساعت پیش سوار بر آن رفتهاند. یادم نیست کجا؟ سفیدی ماشینی در کار نیست. دیر کردهاند. همانطور که اشک میریزم تندتند با پشت آستین پیراهنم اشکها را میخشکانم تا مبادا خواهر یا برادرم متوجه شوند و مسخرهام کنند. حالا دیگر مطمئنم که آنها به بدترین وضع ممکن تصادف کردهاند. میتوانم ببینمشان. خونین و لهشده. وحشت تمام وجودم را فرا گرفته است. دیگر نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»
وحشت را دوباره تجربه میکنم و از آنجا میلغزم به وحشت اکنونیِ شخصیت اصلیِ رمانم با احساسات متناقضی که همراه با آن تجربه میکند. وحشت زمان حال او من را به پیگیری این سؤال وا میدارد: «خاطرات سرنوشتساز او چه میتواند باشد؟»
این تداعیها جدا از خاصیتِ درمانی و بینشیابیِ فوقالعادهاش که مبحث این نوشته نیست، گاهی امکان باز کردن گرههای کور داستان را فراهم میکند.
خیلی وقتها پیش آمده است که افکار، احساسات یا رفتارهای شخصیت یا شخصیتهایی در داستان برای نویسنده متناقض است، یا دلیل و توجیهی برای آن نمییابد، یا حتی در هالهای از ابهام فرو رفته است. درست مثل افکار یا احساس یا رفتارهایی که آدم انتظارش را ندارد اما بروز مییابند و آدم را غافلگیر میکنند. در داستان هم گاهی نویسنده پایش در گِل میماند. انگشت حیرت به دهان میگزد اما نمیفهمد چرا این شخصیت این واکنش را آن هم اینجا باید نشان بدهد در حالیکه مثلن در یک موقعیت مشابهِ دیگر واکنشی متناقض را از خودش به نمایش گذاشته است؟ یا چراهای زیادِ دیگری از این دست. درست مثل زندگیِ واقعی.
به نظر میآید برای عمیقترشدنِ تحلیلمان از ابعاد مختلف شخصیتهای داستان و شناخت بیشتر آنها میتوان در پیِ ماجراهایی که اکنون اتفاق میافتند و افکار و احساساتی که تجربه میشوند و رفتارهایی که در لحظه مجال بروز مییابند، لیستی از خاطرات سرنوشتساز شخصیتها تهیه کرد. بخصوص از خاطرات سرنوشتسازِ شخصیت اصلی. خاطراتِ سرنوشتساز میتواند شامل تصاویر مختلف و متنوعی از زندگیِ گذشتۀ شخصیتها باشد. از رابطه با والدین گرفته تا یک رؤیای تکرار شونده. لیست کردنِ خاطرهها شاید اصلن در میان خطوط داستان جا نگیرد اما میتواند به تعمیق هر چه بیشتر شخصیتها و چندبعدی شدن و باورپذیریشان بینجامد.
امتحانش ضرری ندارد.