جا ماندن در نوشتهها

اینکه میگویم در نوشتههایم جا میمانم واقعاً گزافه نیست.
گاهی برای به تصویر کشیدن یک مفهوم انتزاعی آن را چنان در ذهنم میپرورانم، یعنی در ذهنم پرورانده میشود که غافلگیرم میکند. گاهاً از زائیدههای خودم به تحیر یا وحشت یا وجد یا احساسهای متنوع دیگر میافتم.
وقتی خودکشی روی نردههای پشتبام در ذهنم دوید، خواه ناخواه این مفهوم انتزاعی در ذهنم سر و شکل یافت آنقدر واضح و آنقدر شفاف که خودِ خودش را از نزدیک میدیدم و صدای راه رفتناش را بر روی نردهها میشنیدم. از آن شب این تصویر درونی شده، واقعیت خارجی هم یافت. و بعد از آن هر وقت روی پشت بام میروم او هم میپرد روی نردهها. با من هست تا وقتی که دوباره پایین میآیم. درواقع جایی که به آن جان دادهام حضور پررنگتری مییابد و فکر میکنم او سالهاست در من نفس میکشیده است و من فقط با نوشتن توانستهام صدای نفسهایش را بشنوم.
یا مثلا در نوشتهی مربوط به نقاشی ونگوگ وقتی زبان ذهن پرحرف ونگوگ که کبود و دراز است و دنبال گوشهایش میگذارد تا حرفهایش را بزند و مخ گوشها را بلیسد تصویر کردم. از آن پس است که این صحنه در زندگی من روایتی واقعی مییابد و در جاهای مختلف و به شکلهای مختلف در روابط دیده میشود. ونگوگ میشود جزوی از خاطرات فعال و هشیار من. آنجا که اشکها از روی میزش در تراس کافه سر میخورد و میچکد خودم را در کافه پیدا میکنم وصدای راشل در گوشم میپیچد.
همه و همه در ذهنم با تمام زوایا حک میشوند. گاهی حتی برای یک داستان کوتاه کلی وقت میگذارم. با هریک زندگی میکنم و به درون زندگی خودم راهشان میدهم. نمیدانم این بد است یا خوب. ولی ویژگی من شده است که تصاویری که میبینم با آنچه میدانم یا در من هست پیوند میخورد و نوشته میشود و در هر کدام با هر روایت متفاوت دوباره خودم خلق میشوم.
از خودم میترسم. از فرو رفتگیهایم هراسان میشوم. وقتی با مراجعانم در اتاق درمان صحبت میکنم همینکه آنها اتاق درمان را ترک میکنند دنیایشان را با خود میبرند و من حاصل مشاهداتم را که نوشتهام در جایی میگذارم تا جلسهی آینده روند درمان را پیش ببریم. در دنیای درونی من جا باز نمیکنند شاید به ایدهپردازی من تلنگر بزنند ولی با آنها زندگی نمیکنم.
ماندگاری من در داستانها از جایی شروع میشود که به آدمها اجازه میدهم در دنیای نوشتار من وارد شده و چرخ بزنند. گاهاً دیگر آنها هستند که افسار من را به دست میگیرند و به دنبال خودشان میکشانند. شاید به همین خاطر باشد وقتی از چیزی آگاهی علمی داری تا وقتیکه این آگاهی همان شکل علمیاش را داشته باشد عقل نمیگذارد درگیریهای درونی به صورت قابل ملاحظهای بالا برود. ولی وقتی پای هنر و درون به معرکه باز میشود، آدم خودش را عریان میکند و به برهنگیاش چشم میدوزد. چنان چاله چولههای روحی به چشم میآیند که تمام آدمهایی که میشناخته و میشناسد در او بازتاب مییابند. تمام کلمههای انتزاعی در او جان میگیرند و تصویر میشوند. برای خودشان حرف میزنند و گاه چنان استادانه روحت را مدیریت میکنند و پشت و پسلههای هیجاناتت را میکاوند که از آنچه دربارهی خودت مییابی حیرت میکنی.
در کتاب تا میتوانی بنویس به این موضوع اشاره شده است که خیلی از هنرمندان یا نویسندهها خودکشی کردهاند یا معتاد شدهاند یا… چون آنچه نوشته میشود نمودی از شور هستی است که در واقع پشت آن باید دریایی از آرامش وجود داشته باشد. با این گفته موافق نیستم. چون از دیدگاه من شور هستی با آرامش میتواند در بعضی از روحیهها منافات داشته باشد.
به قول فروید ما انسانها یا بیماریم یا فکر میکنیم سلامت هستیم. و از بین این دو گروه دسته بندی شده از نظر فروید شاید گروه دوم که فکر میکنند سلامتاند شور هستی و آرامش را با هم داشته باشند.کسی که زندگی را به تنهایی میگذراند. فرزند ندارد. خودش است و خواندن و نوشتن و تجربه کردن مکانها، موقعیتها و آدمهای تازه حتماً ارتباط بهتری را میتواند بین شور هستی و آرامش کشف کند.
از زندگی شخصیاش ناتالی برگ خیلی نمیدانم ولی از این بابت مطمئن هستم که این آرامش و شور هستی به گروه سلامتها یا سلامتنماها تعلق دارد. خیلیها به خاطر همین ناآرامیهای توفنده و بیامان است که پایشان به کلمات و جملهها باز میشود. انجا خودشان را بیان میکنند تا کمی از شدت تلاطم همیشگی روانشان کاسته شود. اما من میترسم که از شدت این تلاطمها کاسته نشود و نه تنها بیان کردنشان منجر به تخلیه و سازندگی نشود بلکه احساسات خفته بیدار شوند و دست به طغیان بزنند.
پس هر وقت در داستانی یا کلمهای جا میمانم دستپاچه میشوم و در پی علاج واقعه قبل از وقوع آن میگردم. البته ریشهی همین ترس را هم خودم میدانم از کدام جوی آب میخورد: من به خاطر نوع شخصیت و ویژگیهایی که در من ساخته شده است به پیشبینی اتفاقات بد عادت دارم. برای آنکه از قبل آمادگی روبرو شدن با بدترین حالتهای ممکن خودم و دیگران را داشته باشم.
روزگاری از خودم میترسیدم و گریزان بودم چون خودِ خودِ خودکشی در رگ و پیهایم میدوید. او خود من بود با شکل وشمایل خودم. نوشتن به من کمک کرده است تا بعدی ترسناک از خودم را بِکَنم و از بیرون، جدا از خودم مشاهدهاش کنم و گاهی بعضی از ابعاددرونیام که تجسم مییابند نفسم را بند میآورند. باورم نمیشود چنین موجودیت هولناکی در من میزیسته و هنوز هم میزید. از اینکه بیرون از خودم آمده و قابل تماشاست خودم را بهتر رصد میکنم و از اینکه او را اینقدر بیپرده میشناسم، وهم برم میدارد وگاهی البته به خودم آفرین میگویم که توان روحی بالایی برای حمل چندین سالهی موجودیتهایی اینچنینی داشتهام و هنوز روشنی صبح را میبینم.
گویا شناخت و آگاهی، ماندگاری را بیشتر میکند. مثل وقتهایی است که فرد سرطان دارد و نمیداند. عین خیالش هم نیست ولی امان از وقتی که بفهمد. دیگر حتی اگر نوک بینیاش هم بخارد آن را تعبیر به دردی گزنده میکند که آخر هم از پا درش میآورد. درست به همین خاطر است که از شناخت در نوشتن میترسم مگر غیر از این است که ما با نوشتم تمامی خودمان را به شکلها و عناصر مختلف دوباره و صدباره و هزارباره با روایتهای متفاوت خلق میکنیم؟ اگر قرار باشد در هر کدامشان جا بمانم واقعیت و خیال در هم آمیخته میشود. همان تکه مقوایی میشوم که آدمها و محیط اطرافش را مقوایی میبیند که واقعیت خارجی ندارند. همین الان هم بارها تجزیه میشوم دوباره خودم را سر هم میکنم تا روز دیگری را سپری کنم. در پایان روز دوباره تجزیه میشوم و دوباره رنج ساختن و سر هم کردنی دوباره را طی میکنم. از یک جایی به بعد وقتی آدم با خودش ندار میشود و میتواند خودش را با تمام جزءها و گرهها ببییند، ترس از شناخت و آگاهی از خود پدر آدم را میسوزاند.
چند وقتیست از خودم میترسم. ولی امید دارم که روزی تمام ترسهایم خواهد ریخت.