مرگی بسیار آرام

برشی کوچک از کتاب مرگی بسیار آرام اثر سیمون دوبووار که توسط یک دوست برایم فرستاده شد، آنقدری جذابیت داشت که من را بر آن دارد کل اثر را مطالعه کنم.
“اندیشیدن علیه خویش اغلب مفید و ثمربخش است. اما داستانمادر من داستان دیگری بود: او علیه خود زندگی کرد. سرشار از شور و شوق بود، تمام نیرویش را به کار میبست تا آن را پس بزند و این رد و انکار را به زور به خود میقبولاند.
در ایام کودکی تن و جان و روح او را زیر آوار مقدسات و منهیات و محرمات مچاله کرده بودند. به او یاد داده بودند به خودش سخت بگیرد. در درونش زنی خونگرم و آتشینمزاج نفس میکشید، اما کج روییده و مثله شده و بیگانه با خویشتن.”
کتاب، از زندگی واقعیِ نویسنده بر گرفته شده است. روایت با تماس تلفنی ناگواری به نویسنده شروع میشود که خبر از زمین خوردن مادرش در حمام میدهد. نویسنده مجبور میشود محل سکونتش را به سمتِ بیمارستانی که مادرش در آن بستری است ترک کند. پزشکان با آزمایشهای مختلف که از حدس دربارهی شکستگی لگن شروع میشود به وجود سرطان روده پی میبرند. به گونهای که غده روده را کاملاً مسدود کرده و پیشبینی مبتنی بر این است که بیمار نهایتاً سه چهار روز بیشتر زنده نمیماند. با جواب آزمایش خون جراح تصمیم به جراحی میگیرد. و پیرزن دوام میآورد. در فاصلهی زمانی که بین جراحی تا مرگ مادر طول میکشد، نویسنده به بررسی هر چه بیشتر مادر در زمان حیات فعلی و حالات رنجوری و نیز گذشتهاش میپردازد. دربارهی طرز فکر، احساسات، و روحیات و رفتار ضد و نقیض مادرش به نکاتی چنان عمیق و موشکافانه اشاره میکند که گاه آدمی فکر میکند نویسنده یا دارد راجع به خوانندهی زنش حرف میزند یا راجع به زنی که به قطع خواننده یکی مثل او را در طول زندگیش تجربه کرده است. توضیحاتی که میشود تمام آن را با گوشت و پوست و استخوان و از نزدیکترین فاصلهی ممکن حس کرد. مابین این توصیفات نویسنده از گذشتهی خودش و تضاد فکری و احساسی که با مادرش داشته حرف میزند. رفتهرفته حال جسمانی مادر رو به وخامت میگذارد و نویسنده عمیقاً به بررسی موضوع مرگ میپردازد و آن را تماماً با وضعیت تحلیلروندهی مادرش نشان میدهد و تغییرات چشمگیر مادرش را توصیف میکند. حال مادر رو به وخیمتر شدن میگذارد و حالت هذیانگویی و احساس خفگیش فزونی میگیرد و بدون آنکه بداند سرطان داشته است و جراحیش چیزی بیشتر از تورم پردهی صفاق بوده است چشم از دنیا فرو میبندد. بدون آنکه جسمش اجازه بدهد جوانی از دسترفتهاش را که دلش میخواست بعد از مرگ همسر و آزادشدنش زندگی کند، دوام بیاورد. بعد از مرگ مادر نویسنده و خواهرش به خانهی خالی مادر رفته و با جای خالی او نویسنده با تأمل بیشتری به مفهوم مرگ و زندگی میپردازد. و در آخر احساسش را نسبت به مرگ مینویسد.
قسمتهایی از کتاب:
*وقتی اوضاع پدر خراب شد و فقر کم و بیش گریبانمان را گرفت، مامان بر آن شد خانه را یکتنه اداره کند. بیچاره مامان…خانهداری ذلّهاش میکرد و آن را دون شأن خود میدانست. او به خاطر ما و به خاطر پدرم از خودش میگذشت، اما کیست که بگوید “من از خودم گذشتم” و احساس تلخکامی نکند؟ یکی از تناقضات اخلاق مامان این بود که به شکوه وفاداری باور داشت، اما در عین حال علایق و نفرتها و امیال تندی داشت که هر مانعی را بر سر راه تحققشان کریه و منزجرکننده میدانست. اجبارها و محرومیتهایی که بر خود تحمیل میکرد همواره به خشمش میآورد.
*بیماری قالب خشک پیشداوریها و ادعاهایش را در هم شکسته بود، شاید بدین خاطر که دیگر نیازی نبود پشت آنها پناه بگیرد. دیگر صحبت از کفّنفس و از خودگذشتگی نبود. حالا نخستین وظیفهاش شفا یافتن بود و مراقبت از خود. پیروی بیچون و چرا از امیال و لذاتش عاقبت او را از قید بغض و کینه رها کرده بود. زیبایی و لبخند به چهرهاش بازگشته بود و این خبر از آشتی آرام مامان با خودش میداد. حال که در بستر احتضار افتاده بود، این هم نوعی خوشبختی به شمار میرفت.
*او نفرتافکنی را به مرگ ترجیح میداد و همین بود که مرا برآشفته و خشمگین میکرد. اگر به جای آنکه از دیگران بخواهد برای نجات روحم دعا کنند، اندکی اعتماد و همدلی به من نشان میداد، ممکن بود میانمان تفاهمی برقرار شود. حالا میفهمم چهچیز او را از این کار باز میداشت: مامان آنقدر زخمخورده و تشنهی انتقام بود که نمیتوانست خود را جای دیگران بگذارد. رفتارش رفتار آدمهای از خودگذشته بود، اما درونش لبریز از احساسات فروخورده. وانگهی، چگونه میتوانست مرا درک کند وقتی از آنچه در درون خودش میگذشت رویگردان بود. ضمناً او یاد نگرفته بود رفتاری در پیش بگیرد که مانع از دور شدنمان شود. هر اتفاق پیشبینی نشدهای وحشتزدهاش میکرد، چون به او یاد داده بودند خارج از چارچوبهای از پیش تعیینشده، نه دست به کاری بزند و نه چیزی احساس کند.
*ابدیت، خواه ملکوتی خواه زمینی، نمیتواند تسلابخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد اما مرگ را پیش روی خود میبیند.
*وقتی عزیزی میمیرد، ما بهای زنده ماندن را با هزار تأسف و حسرت میپردازیم. با مرگ آن عزیز است که یگانگی بیهمتایش بر ما مکشوف میشود. او وسعتی پیدا میکند به اندازهی تمام جهان، جهانی که غیبتش آن را برای او نابود میکند، حال آنکه حضورش به آن معنا میبخشد.
*تلاش برای درآمیختن مرگ و زندگی بیفایده است، نیز عاقلانه رفتار کردن در برابر چیزی غیرعقلانی، پس چه بهتر که آدمی، به هنگام آشوب و غلیان احساسات، آنطور که میخواهد رفتار کند.
*آنگاه که کسی از این جهان رخت بر میکشد، زمان نیز از پسش نابود میشود. هر چه سنّمان بالاتر میرود، گذشتهمان فشردهتر میگردد. آن مامان عزیزِ ده سالگیام با زن ستیزهجویی که نوجوانیام را تباه کرد یکی شدهاند و از هم جدایی ناپذیرند. و آنگاه که من بر مرگ مادر پیرم میگریستم، در واقع داشتم برای هر دو آنها گریه میکردم. آن اندوه و غصهای که نتیجهی شکست هر دو ما بود، شکستی که من نیز در آن سهمی داشتم، دوباره در دلم زنده میشد.
*اما نه، انسان بدین سبب نمیمیرد که به دنیا آمده، زندگی کرده و پیر شده، بلکه به علتی میمیرد. دانستن اینکه مامان به علت سن و سالش به مرگ نزدیک بود، از این غافلگیری دهشتناک نکاست؛ او یک غدهی سرطانی داشت. سرطان، انسداد شریان و نارسایی ریوی همانقدر سبعانه و پیشبینیناپذیرند که از کار افتادن موتور هواپیما در سینهی آسمان. مادرم در آن انزوای احتضار همه را تشویق به خوشبینی میکرد و بهای بینهایت هر لحظه را میدانست. پافشاری بیهودهاش نیز پردهی اطمینانبخش ابتذالات روزمره را میدرید. هیچ مرگی طبیعی نیست. آنچه بر سر انسان میآید هرگز نمیتواند طبیعی باشد، زیرا حضور انسان جهان را به پرسش میکشد. همه میمیرند، اما مرگ هر آدمی برای او یک سانحه است. حتی اگر آن را بشناسند و به آن تن در دهد، باز خشونتی است ناروا.