تنها یکبار
زن صورتش را در آینهای ترکخورده ورانداز کرد.
چینهای ریز بیشماری اطراف چشمها و دهان را پر کرده بود و دو خط لبخند گود از زیر بزکش هویدا بود.
آرام آرام آن دو چشم میشی درشت و براق در تهِ کاسهی سرش فرو مینشست.
با موهای شبقگونش دو خط عمیق روی پیشانیش را پوشاند.
به یاد زیبایی زبانزدش در ده که در پسِ خاطرات گذشتهاش غروب میکرد، خندید.
حفرهی خالی و سیاه دندانهای نیش و آسیاب، خندهاش را فرو خورد.
دهانش را زود بست.
لبها را غنچه کرد و به یادش آورد که تنها مجاز است لبخند بزند.
لحاف کهنهی مانده از شبِ عروسی را روی دخترکان کشید و بیرون زد.
پا تند کرد.
باد سرد و سوزناک تاریکنای زمستان، چهارپاره استخوانش را لرزاند.
از جوار کوچههای تنگ و تاریک گذشت.
به جای همیشگیش تکیه داده و چشم درانده بود.
چک و چانه، چک و چانه.
بلاخره سوار شد.
بوی الکلی که از دهان مرد بیرون میزد، دلش را میآشفت.
دست دراز کرد تا صدای آهنگ را بالا ببرد، شاید ناقوس حرفهایی که در ذهنش واگو میشد، از حرکت بازایستد.
مرد محکم بر پشت دستِ استخوانیش کوبید و گفت: «دستِ خر کوتاه.»
و بعد قاهقاه خندید و ماشین در بوی تند و ماندهی الکل غرق شد.
سپیده نزده زن، مرد را تکانتکان داد.
مرد انگار خوابِ مرگ رفته باشد، خرناسهای کشید و دوباره از هوش رفت.
بناچار به دیوار تکیه داد.
سرش را به زانو گذاشت و رفتهرفته چشمانش گرم میشد که صدای رعدآسای مرد در حالیکه شتابزده شلوارش را بالا میکشید،از جا پراندش.
یادش نمیآمد این زن، آنجا چه میکند.
قسم و آیه که خودت خواستی، خودت ترمز زدی، خودت آوردی.
همهاش بیفایده.
زن لج کرد.
ایستاد و فریاد کشید.
دیگر واهمهای از آن دو حفرهی خالی و سیاهِ درون دهانش نداشت.
مرد به سمت زن خیز برداشت.
به یک حرکت او را از جا کَند.
کشانکشان بردش و با لگدی از سرِ غیظ پرتش کرد بیرون، توی کوچهی بنبست.
زن هوار کشید و گفت: «آبروتو میبرم.»
مرد دستپاچه، دست کرد توی جیب شلوارش و یک مشت اسکناس مچاله پرت کرد توی صورت زن و گفت: «گورت را گم کن» و در را محکم به هم کوبید.
زن همانجا وا رفت.
صورتش را به سمت آسمان گرفت.
ابرهای سیاه ازدحام کرده بودند.
پشتِ تاریکی خدا را میدیدکه با دستی به زیر چانه در فکر فرو رفته است.
پولهای مچاله را جمع کرد و در جیب ژاکتش چپاند.
دو دستش را زمین گذاشت.
زمین یخ بود.
تهِ دلش ضعف رفت.
نیمنگاهی به آسمان انداخت و در دلش گفت: «اگر تنها یکبار به دنیا میآییم، تو بیشتر مستحق سوختنی یا من؟»
دست منجمدش را در جیب فرو برد.
پولها را چنگ زد و با نهایت توانش در مشت فشرد.
از بنبست کوچهی دراز بیرون آمد.
راهش را کج کرد تا از دکهی روبرو آدرس بازگشتش را بپرسد.
بوی تازه و برشتهی نان داغ را بلعید.
دستش شل شد و تمام شب گذشته از خاطرش رفت.