مرگ پیش میآمد
مرگ پیش میآمد.
مرگ شتابان پیش میآمد.
مرگ شتابان و بیرحم پیش میآمد.
با دردی جانکاه که میتاخت و تنِ نحیفش را ذره ذره میجوید.
خانمجان دستمال سفید نخی را بر سرِ خیس از عرقِ خانبابا کشید.
نگاه پریشانش بر موهای تنکشده ثابت ماند.
پارچهی نخی را پس کشید و با دست دیگرش سرِ داغ خانبابا را نوازش داد.
چند تار موی سیاه در میان آن همه تارهای سپید! تنها در طی چند روز!
به دلش برات شده بود، وقتی تمام موها یکدست سفید شوند، آنگاه خانبابا…
زبانش لال! زبانش را زیر دندان گاز گرفت.
خونابهای تلخ و چرب از گلویش پایین ریخت.
عرق سرد از پشت تیرهی کمرش سُر خورد.
چشمانش گُر گرفت و چانهاش لرزید.
از میان هفت فرزند و نوههای قدونیمقد گذشت.
و در سیاهیِ حمام گم شد.
صورتش را بر دیوار سرد حمام گذاشت و تلخ گریست.
سیاهبرف لجوجانه میبارید و بند نمیآمد.
کفن را در قبری سیاه و ساکت و سرد از روی صورت خانبابا کنار زدند.
سپیدی برف بر صورت و موهایی مینشست که هر دو یکدست سپید بودند و سرد بودند و ساکت.
بعد از همان روز…
خانمجان گم شد.
خانم جان سایهای کمرنگ شد.
خانمجان سیاه و ساکت و سرد شد.
خانمجان خاموش شد و تسکین نیافت.
دیگر نه چشمهایش گر میگرفت و به خون مینشست، نه بغض راه گلویش را میبست.
او را یافتند.
در کنج حمام نشسته بر چهارپایهی چوبیش، با سر و مویی آویخته به سمت زمین و صدایی خفه که تعداد موهای سفیدش را میشمرد.
گاه تا میانهی سر میرسید.
اشتباه میکرد.
بازمیگشت و شمارش را از سر میگرفت.
خانمجان به دلش افتاده بود تمام موهایش که سفید شود، رفتنیست.
خانمجان باید مینشست و حساب میکرد چند روز دیگر تا دیدار خانبابا باقیست.