ناخودآگاه

۲:۳۵ ب.ظ ۲۱/مرداد/۱۴۰۰

زن بازویش که به جای بالش زیر سرش مانده، سِر شده و گِز گِز می‌کرد را به سختی تکان داد.
انگش کوچکش را به گوشۀ لب‌های نوزاد چسباند و به آرامی نوک پستان را از دهانش بیرون کشید.
نوزاد چند بار فضای خالیِ دهان را به همراه قسمت کوچکی از انگشتِ مادر مکید و لب‌هایش از حرکت باز ایستاد.
زن چرخید و طاق‌باز دراز کشید.
روشنایی روز از نورگیر گل‌خانه بر پنجره‌ی مشجّر اتاق افتاده بود.
خستگی چشم‌های زن را می‌سوزاند.
زن چشم‌هایش را بست.
رو به دیوار چرخید و پاهایش را در شکم جمع کرد.
دستانِ بر روی هم جفت‌شده را در میان ران‌هایش گذاشت.
چون جنینی در رحم گِرد شد و در پیکاری نابرابر با خوابی که رو نشان نمی‌داد در اوهام فرو رفت.
بوی ظرف‌های نشسته از سینک ظرفشویی آشپزخانه حتی از درِ بستۀ اتاق آزاردهنده بود.
بوی لباس‌ها و ملافه‌های خیسِ تلنبار شده در گوشه‌ی اتاق با بوی ظرف‌ها می‌آمیخت.
دیگر دلش را نداشت در آینه نگاهی به صورتش بیندازد.
از خودش می‌ترسید.
از آن چشمهای کبود به گود نشسته، گونه‌های استخوانیِ رنگ‌پریده‌ی پر از لک‌های قهوه‌ایِ تیره، از آن لبهای پوسته پوسته‌ی خشک، از آن دسته موهای سفیدی که ناگهان از وسط سرش روئیده بود، و از آن هیکل… هیکلی که به یک‌باره و تماماً خالی شده و به سمت جاذبه‌ی زمین کش می‌آمد.
نه! خودش را نمی‌شناخت.
از نگاه کردن به خودش وحشت داشت.
با صدای نق‌نقِ نوزاد رعشه‌ای برق‌آسا از تاج سر تا نوک انگشت شصتِ پایش را در نوردید.
با غیظ به سمت دهان همواره باز نوزاد که در هوا به دنبال پستان می‌گشت، چرخ زد.
نمی‌دانست این توده‌ی آمیخته از گوشت و پوست و استخوان را کجای زندگیش بگذارد.
لب‌های نوزاد که از حرکت باز ایستاد، نشست.
سرش داغ می‌شد و تهوعی چندش‌آور کامش را تلخ می‌کرد.
برخاست.
سرش را با شدت به راست و چپ تکاند.
انگار می‌خواست خانه‌ی فکرهایش را خراب کرده باشد.
آخرین بشقاب را آب کشید و چای کهنه‌ی فلاسک را در فنجان ریخت.
نوکِ‌پا نوکِ‌پا لباس‌ها و ملافه‌های تلنبار شده در گوشه‌ی اتاق را برداشت.
بوی مانده‌ی شاش بر شدت تهوعش افزود.
بی‌صدا و آهسته لباس‌های کثیف را در ماشین لباسشویی جا داد.
درش را بست و دکمه‌اش را تنظیم کرد.
فنجان چای به دست تا پنجرۀ آشپزخانه پیش آمد.
نور چشمش را زد.
صدای جیغ تیزی آمد و بلافاصله قطع شد.

صدای شراشر آب در ماشین لباسشویی با صدای موتورش آمیخت.
زن گمان کرد نوزاد بیدار شده و دوباره به خواب رفته است.
جرعه‌ای نوشید.
طعم تلخ و گسِ چایِ مانده تهوعش را انداخت.
کبوتری سفید بر هرۀ آشپزخانه نشست.
صورت به صورت زن، چشم در چشم زن.
نگاه آشنایی که دلش را آشفت.
تاب نیاورد.
با مشت به پنجره کوبید.
کبوتر بال‌زنان پرید و دور شد.
زن هم‌چون مجسمه‌ای خشکیده بی‌آنکه معلوم باشد نگاهش کجا را پی می‌گیرد به بیرون زل زده بود.
صدای ممتد ماشین لباسشویی بلند شد.
زن سرچرخاند.
جلو آمد.
دقیق شد.
توده‌ای گِرد شده از گوشت و پوست و استخوان، پشت به درِ ماشین لباسشویی از حرکت باز می‌ایستاد در حالی که قطره‌های بخار داغ از جدار داخلیِ درِ ماشین لباس‌شویی پایین می‌ریخت.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

طراحی و پشتیبانی : آسان پرداز