از وقتی خودم را شناختهام نوشتن برایم مهم بوده است. اگر درست بخواهم به یادبیاورم در همان اوان نوجوانی دورازده سیزده سالگی بود که نوشتن را شروع کردم. هر روز خاطرات روزانهام را در دفتری یادداشت میکردم.
درست شبیه به همین صفحات صبحگاهی ولی باشیوهی خودم در آن روزها.
در زندگی طعم فقر و گرسنگی را نچشیده و نداشتن رفاه و آسایش را درک نکردهام. نمیگویم که لای ِ پر قو هم بزرگ شدهام به هیچوجه.
در آن طبقه خانوادههای متوسطی که دستشان به دهانشان میرسید و در بند نان و آب و نیازهای اولیهشان نبودند، بزرگ شدم.
فقر مالی نداشتیم اما فقر روانی و عاطفی در سیاهچالی که اسمش را نمیتوان زندگیِ خانوادگی گذاشت، بیداد میکرد.
همان چیزی که من را از دنیای نوشتن فرسنگها دورتر به بیرون پرتاب کرد.
در پیِ امید به آنچه در رؤیاهایم میگذشت در دانشگاه علامه طباطبایی در رشتهی ادبیات فارسی پذیرفته شدم.
یک ترم نگذشته بود که احساس کردم به این رشته تعلق ندارم. با آنچه در ذهنم از ادبیات گذشته بود و آنچه از تحصیلات آکادمیک میدیدم فاصلهی زیادی بود.
به رشتهی راهنمایی و مشاوره در همان دانشگاه تغییر رشته دادم.
رشتهای که نه به لحاظ آموزشهای سخیف دانشگاهی بلکه به خاطر تلاشها و تأملات خودم دیدم را نسبت به رنج و درد انسانی عمیقتر کرد.
سه سال بعد از فارغالتحصیلی از دورهی کارشناسی در سال هشتاد ونه در رشتهی مشاوره خانواده (سطح ارشد) در دانشگاه اصفهان پذیرفته شدم.
و همان سال به عنوان مشاور در آموزش و پرورش استخدام شدم که ای کاش……
سالها گذشت.
سه سال تمام مشق تار کردم و قسمتی از وجودم را در همان ساز جا گذاشتم.
استرس آوردن فرزند را به جان خریدم و آوردم. حالا یک پسر دارم با اسم آمین.
خانوادهای که تمامِ سعیام بر این بوده و هست که گرسنگیِ روانی نداشته باشند.
اما به راستی و به وضوح داستان زندگی و تولد دوبارهام درست از اردیبهشت نود ونه شروع شد.
جایی که زندگیام به معنای واقعی دگرگون شد.
با ثبتنام در دورهی نویسندگیِ خلاق که یک سال به تعویق افتاده بود، روح تازهای در من دمید.
نوشتن، خلاءهایم را به یکباره از بین برد. هنوز هم باورش برایم سخت است.
در طی این ماهها چندین دفتر صفحات صبحگاهی، چندین هزار کلمه یادداشت در قالب هزار کلمهها، نوشتن نامه، گزین گویههایی که تا الآن به سیصد و چهل تا میرسد، نوشتن صد و اندی داستان کوتاه و شروع یک رمان و…
فکر میکنم بعد از سالها تجربه کردن و مسیرهای پرفراز و نشیب را پیمودن الآن در جایی ایستادهام که جای پاهایم محکم است. قدمهایم آهنینتر و گامهایم کوتاهتر و با تأملتر برداشته میشوند. آنچه از همه مهمتر است احساس لذتیست آمیخته با تفکر و عاطفه.
در اینجا تمام تلاشم مبنی بر این است که پلی میان آموختههایم از روان آدمی و نوشتن بسازم در قالبهایی از روزمرگیهایمان که در کنار آموزندگی الهام بخش نیز باشد.
گاه در قالب داستان، گاه یادداشت، گاه یک تصویر، گاه جملات قصاری که چکیدهی تجربهی روان مناند، و گاه بحثهای تخصصیتر از روانشناسی با زبانی ساده. و تمام علاقهمندیهای دیگرم…
اینجا منطقهی خصوصی و امنی است که میتوان خود واقعیات باشی. به دور از هر گونه نمایش و ادا و اطوار و سانسور و چه و چه…
حالا به وضوح دریافتهام آنچه اکنون مرا به یافتن معنایی برای ادامهی زندگی وا میدارد، دنبال کردن مسیریست که تمام شکهایم را به یقین بدل کرده است.
پس پیش از آن که خودم را روانشناس بدانم، آنچه به هیجانم وا میدارد پوشیدن جامهی نویسندگیست. هر چند که میدانم برای اطلاق چنین عنوانی به خودم و از زبان خودم به دههها کار و تلاش نیاز است.