شعرهای مورد علاقهی من
-
فاحشه
باد میپیچد در شاخهی انجیر کهن جغد میخندد از خانهی همسایهی دور ماه میتابد بر چینهی دیوار بلند جوی میگرید در زیر درخت انگور دیرگاهیست که هر شب لب آن جوی خموش تکیه داده است به جرز کج گاراژ خراب: بر سر کوچهی متروک، بزک کرده زنی، ز انتظار عبثی گشته ز حسرت بیتاب! […]
ادامه مطلب -
ناگهان
فوارهوار سربههوایی و سربهزیر چون تلخی شراب دلآزار و دلپذیر ماهی تویی و آب من و تنگ روزگار! من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر مرداب زندگی همه را غرق کرده است ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر ای مرگ میرسی به من اما چقدر زود ای […]
ادامه مطلب -
مرگ لیلی
بر سینههای تفتهی یک دشت گم شده در زیر نیزههای طلایی آفتاب، آنجا که موج آتش شن، پرسه میزند، دیریست دیر، لیلی من رفته است خواب! در پشت آن سراب، رهی دوردست، گم، یک داستان فتاده، کسی ناشنوده است! آنجا که چشم قبلهنما گیج میشود، لیلی پر گناه در آنجا غنوده است. بستر […]
ادامه مطلب -
گرفتار رهایی
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان چون «باد» به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد کوچ تا چند؟ً! مگر میشود از خویش گریخت «بال» تنها غم غربت به پرستوها داد اینکه «مردم» نشناسند تورا غربت نیست غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟! نه […]
ادامه مطلب -
واقعیت رؤیای من است
واقعیت رؤیای من است و خون رؤیای من، برگتر از سبز و سبزتر از برگ گیاهان است که با دشنهی تلکس خبر گزاریها خنجر کلمات روزنامه نمیریزد واقعیت خوبهای من است آنجا، هیچکس نمیداند که سیلی چیست؟ و چاقو شرمندهی تیغش، نه آنجا، تروز نمیشود لبخند و شلّیک نمیکنند به آرمان من کشته نمیشود سهراب […]
ادامه مطلب -
شاخه گلی بر مزار
از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند صبح تو را ابرهای تار تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مبر به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند […]
ادامه مطلب -
جدایی
و اکنون ناگزیرم از جدایی پس آرام باش، آرام باش ای قلب من! چشم فرو بستن بر همهی عشقها چه بسیار دردناک است مرا. ناگزیرم به اندوه و درد و دریغ زآن که دیگر نخواهمشان دید! پس آرا باش، آرام ای قلب من! جانهای پیوند یافته با مهر و وفا هنگام فراغ، همنشین دردِ […]
ادامه مطلب -
آوازی از آسمان میریزد
آیا کسی نشسته است پشت ابر که نی میزند یه سهتار، نمیدانم آوازی، اما یک آواز از گوشهی آسمان جمعه میریزد در حیاط خانهی من خاک، شیشهایست به لوبیا مینگرم به درد کشیدن یک دانه لوبیا که دارد لوبیای تازه میزاید. (بیژن نجدی)
ادامه مطلب -
آغاز جهان شدهام
من از انتهای جهان نهراسیدهام هرگز که پایان همین واژههای سیمانیست شبی از یکشنبهها روزی از پاییز و غروبی سوخته با آتش زرتشت و این به زیارت انتهای جهانم کشانده که آنجا هیچ نیست مگر پرسشی ساده من آغاز جهان شدهام آری و پایان من گریهایست که دیگران نمیبارند دانهی آب است که میچکد از […]
ادامه مطلب