داستانهای مورد علاقهی من
-
روشنای یلداشبان
۱٫پیرزن که چادر خاکستری با گلهای ریز پنبهایِ سفید را به دندان گرفته بود، کشانکشان، با نیمچکمهای سیاه، زیرِ برف و روی برفابه، از خیابانی که آسفالتش در دو کناره و میانه پیدا نبود و برفِ گلآلود پوشانده بودش، سرِ عصر به میدان رازی رشت رسید و ایستاد. ۲٫بعد تن خماند، نفسنفس زد، بعد ایستاد، […]
ادامه مطلب -
مردی که میسوخت
مردی که میسوخت (روزی روزگاری گیلان) گویی ابرها فقط و فقط پیش چشمهای مردی که میسوخت خاکهخاکه میباریدند که زلزل به روبرو نگاه میکرد. باران، باران پاییزی، باران رشت، باران پاییزی رشت، حدفاصلِ آسمان کوتاه و خاکستری و آسفالت خیس و سباه را پر کرده بود. مردی که میسوخت یقهی کت را، آنطور که میگفتند […]
ادامه مطلب -
به خدا آدم دلش میگیرد.
به خدا، آدم دلش میگیرد. از هرمز شهدادی ۱٫به خدا قسم غمم گفتنی نیست. ۲٫از سر کار برگشته بودم. ۳٫خسته بودم. ۴٫گفتم یک استکان چای میخورم، بلند میشوم و نماز میخوانم و میخوابم. ۵٫هنوز در خانه را درست باز نکرده بودم که دیدم، گفتم شاید خیال کردهام. ۶٫شاید خسته بودهام. ۷٫بهتر است بروم چای دم […]
ادامه مطلب