شعر و شعرگونه
-
اندوه تنهایی
اندوه آمده است لَخت بر روی شانهام مینشیند به اشارت انگشت سبابهاش تنهایی بر شانهی دیگرم سوار میشود از پشت، دست در دستِ هم میخ نشیمنآه بر استخوان سرشانه میکوبند زیر تازیانهی بیکسی زمینِ عمر را شخم میزنم دانه دانه فرو میپاشم باران که میتازد حاصل تا آخر دنیا پابرجاست چه انبوه جوانهی تاریک اندوه! […]
ادامه مطلب -
اکنون
از دستانم میگریزد به امید آیندهای که در گذشته امتداد مییابد یه به خاطر گذشتهای که دست از گلوی ۀینده بر نمیدارد حال را گم کردهام و چشمانم چه نومیدانه در انتظار گذران بیخیال زمان اکنون به درهای بسته سفید میشوند بیصدا پیر میشوم بدون آنکه لحظهای تن گرم زندگی را از نزدیک در آغوش […]
ادامه مطلب -
دلتنگی
وقتهایی که دلتنگم انگشتانم چه بیخودانه به کار میافتند نامهها را در پاکت مهر و موم کردهام تعداد نامههایت رو به فزونیست و من هر روز گوش به زنگم که پستچی دیار رفتگان زنگ خانه را بزند.
ادامه مطلب