روایتهای روانشناختی
-
گریهی ناتمام
شبهای جمعه خانهی ننه جمع میشویم. روی هم پانزده تا نوهی قد و نیمقد هستیم. در خانه همیشه صدای بازی بچهها بلند است. جمع خودمانی فامیل مامان از دایی و خالهها و مادربزرگ هر هفته خوش میگذرانند. به غیر از دایی که با زنش در خانهی ننه زندگی میکنند، جمع زنانه است. دامادها عصرهای پنجشنبه […]
ادامه مطلب -
انتخاب سخت
در تاریکی اتاق روی مبل ولو شدهای. موبایل روبروی چشمهایت روشن است. همهی اهالی خانه را فرستادهای ییلاق پیش پدربزرگ. تمام تصاویر مستهجن در ذهنت رژه میروند و تو را زمینگیر کردهاند. لرزشی شهوتبرانگیز بر تمام پوست بدنت راه میرود. مثل همیشه احساس دوگانهای نسبت به این موضوع سمج تو را تکهپاره میکند. و نزدیک […]
ادامه مطلب -
حقارت
چشمهایت بر روی کاشیهای فیروزهای کف پاسیو خیره مانده است. سرت را کنار شیر آب خم کردهای و مامان کاسه کاسه آب یخ را روی موهایت میریزد. خوناب از سر و پیشانیات بر کاشیهای فیروزهای میپاشد. یک کاسه آب سرد میریزد و بعد یک پسگردنی حوالهات میکند. هنوز سرت تاب میخورد. چیزی شبیه آونگ در […]
ادامه مطلب -
دنیای خستهی زن
زن پشت پنجره ایستاده است. سیاهی شب بر روی پنجره نشسته و نور اتاق با سیاهیِ درآمیخته، پنجره را به آئینهای روشن مبدل ساخته است. بازتاب خودش در آئینه پیداست.. پیری آمده است. صورت و اندام زن را سخت بغل کرده و از آئینه برای زن دست تکان میدهد. زن به خودش نگاه میکند. بیقراری […]
ادامه مطلب -
مرگ صبح
۱٫ یک برگه کاغذ خط دار با کلماتی از جنس مرگ در لابلای انگشتانم ایستاده است. ۲٫ از همانجا سرک میکشد و دلهرهی نگاهش بر چشمم میریزد. ۳٫ مثل نامهی اعمال است که به دست چپ داده شده باشد. ۴٫ نه نای رفتن دارم نه جسارت ماندن. در این نقطه از زمین و در این […]
ادامه مطلب -
دنیای ترسناک گل اطلسی
گل اطلسی صورتش را جمع کرده بود واز عصبانیت، راه پلههای خانه را بالا و پایین میکرد. در افکارش غرق شده بود و منتظر کسی بود تا بیاید. عصبی مینمود و با خودش حرف میزد. برایش یک فنجان چای دم کردهام. اگر بخواهد فنجانش را با خودش بیاورد و از من بخواهد چای او را […]
ادامه مطلب -
خورشید به خون نشسته است
آسمان بالای سرم پیداست. به پهلو، روی خاک دراز به دراز افتادهام. قطرههای خون از روی سرم سر میخورند و حفرهی چشمهایم را پر میکنند. چشمانم را روی هم میگذارم و خون گریه میکنم. دستهایم بر روی زمین بیجان افتادهاند. هیچ تقلایی برای رد کردن این قطرههای مزاحم از کاسهی چشمها نمیتوانند انجام دهند. یارای […]
ادامه مطلب -
چشمهای شک
منقل روبروی مرتضی چمباتمه زده است. صدای جلز و ولز زغالهای سیاه که به آتش نشستهاند سرمای اتاق را میشکند. مرتضی تریاک را بر حقه میچسباند. تا نفس دارد شیرهی جان حقه را بالا میکشد. مکث میکند. تا میتواند نفسش را نگه میدارد. دود را به صورت دانهدانهی سلولهای خستهی تنش میپاشد و بعد تمام […]
ادامه مطلب -
ناچار
زنگ آخر کلاس تمام ذهنم درگیر خلاص شدن بود. هر چه ساعت به یکِ ظهر و نواخته شدن زنگ نابهنجار مدرسه نزدیک میشد دلم گُروگُر پایین میریخت. کم مانده بود از اضطراب خودم را خیس کنم. امروز دیگر نه. دیشب با خودم عهد کرده بودم تمام سعیام را بکنم تا آن اتفاق کذایی برای چندمین […]
ادامه مطلب -
آبگوشت و دمپایی خاکستری
گلهای کوچک رز قرمز و صورتی در سفره نفس میکشند. به گلهای قرمز و صورتی سفرهی پلاستیکی غذا چشم دوختهام. رعنا و حمید با آقاجون سر سفره نشستهاند و چهار کاسه روی رزها نشسته است. بخار از کاسهها بیرون میزند. رنگ آبهایی که در کاسه بخار میکند زرد است. ساختهی دست آقاجون. معلوم نیست چرا […]
ادامه مطلب