داستان کوتاه
-
پول صورتی
همان جایی که او گفته بود تمرگیدم. اشک از چشمهایم سُر میخورد و از درون کاسهی سرم در سرتاسر بدن پخش میشد. صورتم اما برهوت بود و چشمهایم گلهای قالی را سیراب میکرد. دستهایم بیاختیار مشت شده بر روی زانوهایم به هم فشرده میشد. پول صورتی در دستهایم مچاله شده بود و خیس میخورد. و […]
ادامه مطلب -
خداحافظی بیجواب
۱٫یک ماه از مهر گذشته بود. ۲٫آقاجون از تبریز آمده بود تهران. ۳٫پایم را که از اتوبوس پایین گذاشتم صورت آقاجون را از لابلای دود سیگارش شناختم. ۴٫چند سالی میشد، برای فرار از خانه به تبریز پناه برده بود. ۵٫بعداز بازنشستگی فرار را بر قرار ترجیح داده و به عنوان کار کیلومترها دور از خانه […]
ادامه مطلب -
فراموشی
روبروی آب در زیر یک درخت بید مجنون نشسته است. خاکستری آسمان در دریاچهی روبروییاش منعکس شده است و رنگ آب به نظرش به همان خاکستری روشن میزند. بر روی ماسهها دراز کشیده و پاهایش را در آب گذاشته است. ماسه و آب هر دو گرماند. از جایی که دراز کشیده، درتمام تصاویر پشت سرش […]
ادامه مطلب -
خواب طاهر را برد
ساعت یازده صبح یک روز پاییزی است. طاهر از بیخوابی شبانهاش فرار کرده است. از خانه بیرون میزند. مطابق عادت هر روزه، خودش را در پارک کنار خانهاش مییابد. حال و حوصلهی دیدن چهرهی آشنایی را ندارد. همانجا در ابتدای پارک روی پلهها مینشیند. یکدستش را ستون میکند و بر آن تکیه میدهد. پاها را […]
ادامه مطلب -
و خدا میآید
با تمام مسیری که پیمودهام، با تمام تغییرات ریز و درشتی که برای هر کدامشان دستهای از موهایم به یکباره سپید شد، با تمام زمانهای سپری شدهام که عمرم را ذره ذره جویدهاند، به آنچه هستم و آنچه دارم پیچیدهام و با شک به اینهمه دوندگی بیهوده به آخر رسیدهام. بر روی سرامیکهای سفید کف […]
ادامه مطلب -
ید بیضا
اضطرابم بالا گرفته است. دل و رودهام بههم میپیچد. همیشه وقتی قرار بوده است یک کار مهم یا یک ملاقات مهم داشته باشم استرس به سراغم میآید. برای دومینبار قرار است با استاد حرف بزنم. آنهم دربارهی موضوعی که به آیندهام وصل میشود. دربارهی نوشتن و نوشتنی که در کنار رشتهی تخصصیام جان میگیرد و […]
ادامه مطلب -
یاکریم سرگردان
در قوطی کبریتهایی که امروزه در ان زندگی میکنیم، آدم از سرِ ناچاری تمامی وسایل را در کمدها، زیر تخت و هر سوراخ وسمبهای جا میدهد تا ریخت و پاش و شلخته به نظر نیاید. تشک تخت یک نفرهی اضافهای داشتیم که به سختی زیر تخت یک نفرهمان چپانده بودیم. روزها زیر آوار تخت مانده […]
ادامه مطلب -
آمدن بیخبر آب
من و میثاق و مراد، هر سه از پشت پنجرهی اتاق طبقهی سوم خانههای سازمانی ارتش سرک میکشیم. غروب آرام به پنجره نزدیک میشود. تا آمدن مامان چیزی نمانده است. هر اتوبوس آبی تیرهای که رد میشود هر سه چشمهایمان را در میآوریم و به پنجره میچسبانیم تا مگر یک جفت از چشمها که تیزبینی […]
ادامه مطلب -
شلوار مخملی عید
برای خرید شلوار عید در بازار دست مامان را میکشیدم تا او را به مغازهای هدایت کنم که از همان شلوار مخملیهای تازه مد شده داشت. از همان شلوارهایی که زهره دختر عمهی از خود راضیام خریده بود و بهخاطرِ داشتن آن چه فخرهایی که به من نمیفروخت. الحق هم که شلوارهای قشنگی بود. مخمل […]
ادامه مطلب -
پالتو سبز
– “مامان تورو خدا برام بخرش. آخه مگه قیمتش چنده. اون کاپشن صورتیه را خیلی وقته که دارم.” مامان در حالیکه قیافهی یک والد پرقدرت را گرفته بود و از این کنترل و احساس قدرت به شگفت آمده بود گفت: “حالا بزار ببینم چی میشه.” هر وقت یقیناً میخواست نخرد این عبارت را به کار […]
ادامه مطلب